امروز یه مقاله خوندم در مورد بچه دار شدن و سوال هایی که باید قبلش از خودت بپرسی!
من درسته هیچ کار نمی کنم اما یه کارایی هم انجام میدم که درونیه و کسی نمی بینه، اگر بخوام مادر و همسر بشم تمرکزم از روی این کارها میره روی مسئولیت های خانوادگی و چون من فقط می تونم روی یه کار تمرکزم رو بزارم و دلم نمی خواد کارهای درونی رو تعطیل کنم پس نمی تونم مادر و همسر خوب و تمام وقتی باشم!
تازه من مریضم، دوست ندارم یه بچه یا دو بچه رو بیارم به این دنیا بعد سختی هایی که من از بچگیم کشیدم رو اونا هم بکشن، تازه منم باید تحمل کنن پس هوس بچه دار شدن رو از سرم بیرون کردم، تا ابد مجرد می مونم! این همه بچه ی بی سرپرست و بد سرپرست هست احتیاج به کمک دارند میرم پیش اونا!
من روحیه ی تنوع طلبی دارم غذای تکراری نمی تونم بخورم کارهای تکراری نمی توانم انجام دهم!
حتی در رابطه با آدم ها، اول آشنایی ازشان خوشم می آید اما بعد از مدتی که طرف را می شناسم برایم تکراری می شود و دیگر طرف برایم جالب نیست!
یک دلیلی هم که ازدواج نکردم این بود که می ترسیدم همسرم برایم تکراری شود همین طوری عاشق که شدم بعد از یه مدت از طرف بدم آمده است چه برسد که بخواهم باهاش زندگی کنم!
جوان که بودم فکر می کردم سنم بالا رود این روحیه ام کمتر می شود اما تا الان که نشده است، فعلا همه چیز برایم تکراریست و نمی دانم چگونه به زندگیم تنوع بدهم!
دیروز رو اینستاگرام یه آقا بهم پیام داد!
کرد عراق بود!
معلم بود!
خارجی ها خیلی مردم ساده ای هستن!
مثل ایرانی ها نیستن!
خلاصه که ازم دعوت کرد برم عراق!
گفت شاید بیاد ایران و مشهد!
البته من جدیش نگرفتم!
عکسشم فرستاد جذبم نکرد!
من با یه نفر قرار دارم!
الان 6 سال میشه منتظرشم!
و این جور که بوش میاد 4 یا 5 سال دیگه هم باید منتظر بمونم!
این وسط عاشقم شدم!
البته از اولش می دونستم نمیشه!
اما باید این تجربه رو از سر می گذروندم!
البته سستم شدم!
گفتم نقد رو بچسب نسیه رو ول کن!
ولی اگه اون شخص بشه خیلی عالیه!
آدم حسابیه!
از هر نظر یکه!
بعد من رفتارهایی که از مردای دیگه دیدم باعث شده بیشتر بخوامش!
چون مثل اونا عوضی و دیوونه نیست!
با درک و شعور و مهربونه!
خلاصه که از من سرتره!
من اعتماد به نفسش رو ندارم برابر ایشون قرار بگیرم!
خودمم باورم نمیشه خدا یک همچین همسری نصیبم کنه!؟
یعنی بعد یه عمر سختی روی خوشی رو می بینم؟!
****************
داشتم چند روز پیش روی یوتیوب می گشتم!
دیدم خانم های متاهل خیلی بیشتر دچار بیماری های اندام تناسلی میشند!
فهمیدم من که مجردم و رابطه نداشتم قسر در رفتم!
اون مشکلات هورمونی هم که بعد عاشق شدن پیدا کردم اصلا چیز خاصی نیست!
اینکه فکر کنم کفاره گناهه اشتباهه!
به خاطر بالا و پایین شدن هورموناست!
***************
اون روز که مطب دکتر زنان بودم چند تا خانم باردار حال خراب بودن!
خانم دکتر بهشون می گفت حاملگی همینه دیگه!
حالت چند ماه اول خرابه!
کاری هم نمیشه کرد باید تحمل کنی!
از اینم قسر در رفتم!
البته خانم های خانواده مادری من خیلی به بارداری سختی نداشتند!
طرف پدرم هم همین طور یه کم مشکلات داشتند!
کلا خانوادگی سخت جانیم!
هزار بلا سرمون میاد باز روی پاییم!
کسی هم لوسمون نمی کنه و نازمون رو نمی کشه!
تازه پر روها میگن بادمجون بم آفت نداره!؟
وقتی که خانواده ای نداریم می توانیم باب میل خود رفتار کنیم و حرف، حرف خودمان باشد و کار، کار خودمان اما وقتی خانواده تشکیل می دهیم دیگر باید با یک نفر دیگر مچ بشویم، با او مشورت کنیم نظرخواهی کنیم اگر این کارها را نکنیم کم کم همسرمان ازمان دلسرد می شود و بچه هایی که در این خانواده رشد پیدا می کنند هیچ گاه زندگی خانوادگی را درک نمی کنند و بعد در تشکیل خانواده به مشکل بر می خورند!
همان طور که بدیهیست روحیه ی همکاری باید دو طرفه باشد اگر یک نفر روحیه همکاری نداشته باشد آن دیگری که روحیه ی همکاری دارد را خسته و دلسرد می کند!
کلا کسی که می خواهد آزاد باشد و هر کار دلش می خواهد بکند بهتر است ازدواج نکند چون ازدواج یعنی به اشتراک گذاشتن زندگی، یعنی از خود گذشتن، یعنی همدلی!
من چون در خانواده ای بودم که هر کس کار خودش را می کرد و نظر دیگران برایش بی اهمیت بود باید اعتراف کنم یاد نگرفتم چگونه در یک خانواده با هم می شود زندگی کرد و برای همین هم تا این سن نتوانستم شریک زندگی برای خودم پیدا کنم و فکر هم کنم نتوانم چون که آزادیم برایم مهم تر است، اگر طرف مقابل بیاید و بخواهد مرا به بند بکشد تا من تابع او باشم هزار سال نمی خواهمش!
روزی در بدترین حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غریب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم.
همسرم مرا دید به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقیقه بعد با لباس سر تا پا سیاه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسیدم: چرا سیاه پوشیدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسیدم: چه کسی؟
همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است!
با تعجب پرسیدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ این چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حیف از آرزوهایم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟
او در ادامه ﻣﻰنویسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گریستم.
راست ﻣﻰگفت، گویا خدای درون دلم مُرده بود...
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
هیچوقت نا امید نشوید، خداوند هرگز ﻧﻤﻰمیرد...!