باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

مغز و قلب

تا حالا شده قلبتون نسبت به چیزی حس داشته باشه حتی دوستش داشته باشه اما مغزتون از اون چیز متنفر شده باشه؟ چه کار باید کرد؟!

من مغزم قوی تره و احساسم رو همیشه سرکوب کرده ولی حالا می خوام طبق قلبم عمل کنم باید چه کار کنم؟

چون که می دونم اگر احساسم رو سرکوب کنم بعد خودش رو به یه شکل دیگه مثل بیماری نشون میده!


بعدنوشت: نشستم یه مقدار در مورد درونیاتم نوشتم، سردرد خفیفی گرفتم چون رو به رو شدن با واقعیت خودمون درد داره، حس هایی میاد بالا که ناخوشاینده و نمی تونی بپذیریشون و باهاشون در جنگی، تضادهایی داری که خودتم نمی فهمی چگونه ممکن شده!

بیماری دل

در مثنوی معنوی مولانا، داستانی در مورد سرزمین سبا هست، در این سرزمین نعمت ها زیاد بوده است باران به قدر کافی می باریده و درختان پر ثمر بودند اما مردم قدر نعمت ها را نمی دانستند و ناسپاس بودند و هر چه برای خودشان بوده است کم و ناچیز می پنداشتند، مولانا می گوید وقتی چنین حالتی در کسی رخ دهد یعنی دلش بیمار است!

جالب است که در حال حاضر در حال خواندن کتاب تضادهای درونی کارن هورنای هستم و یکی از شاخصه های عصبیت یا روان رنجوری هم همین است که داشته های خود را کم و ناچیز می پنداری و یا همه ش منتظری یک اتفاق بیفتد تا احساس خوشی کنی مثلا می گویی برم دانشگاه خوشحال می شوم اما چند وقتی که از دانشگاه رفتنت می گذرد دوباره احساسات ناخوشایند را تجربه می کنی و بعد می گویی بروم سر کار خوشحال می شوم یا می گویی ازدواج کنم حالم خوب می شود اما هیچ کدام کمکت نمی کند چون حست با خودت خوب نیست!

این ها را گفتم چون می دانم خیلی از آدم ها اینگونه اند و خواستم بدانید تنها نیستید چون معمولا آدم با خودش فکر می کند نباید این حرف ها را به زبان بیاورد چون بقیه در ظاهر سالم و شاداب هستند اما نمی داند آن ها هم مثل خودش نقاب دارند و در پشت نقاب آدم های روان رنجوری هستند، پس نترسید و در این موارد تحقیق کنید و با کارشناسش صحبت کنید تا خودتان را نجات دهید!

بدبختی بزرگیست که نمی توانی از داشته هایت لذت ببری، ما چه کردیم که بدین بیماری دچار شدیم؟! و تازه هزار بلا سرمان می آید تا متوجه شویم ایراد از خودمان است نه شرایط، خیلی ها در بدترین شرایط خوشحال و راضی و قدردان هستند اما ما نالان هستیم و به قول جوان ترها مسابقه ی نالیدن داریم و احساس بدبختی می کنیم!

البته بعضی ها عقیده دارند چون احساس بدبختی می کنیم بدبختی را جذب می کنیم که این هم حرفیست شاید در جایی درست باشد اما همیشه درست نیست، شاید هم خودمان با اعمالمان برای خود بدبختی می آفرینیم، شاید هم خدا می خواهد بیدارمان کند یا شایدهای دیگر، هر کس خودش باید دلیل اوضاعش را پیدا کند پس به خاطر خودمان هم که شده شروع کنیم به تحقیق کردن و مطالعه کردن و در مورد مطالعاتمان با دیگران صحبت کردن البته اگر مشتاق بودند!