باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

بیماری دل

در مثنوی معنوی مولانا، داستانی در مورد سرزمین سبا هست، در این سرزمین نعمت ها زیاد بوده است باران به قدر کافی می باریده و درختان پر ثمر بودند اما مردم قدر نعمت ها را نمی دانستند و ناسپاس بودند و هر چه برای خودشان بوده است کم و ناچیز می پنداشتند، مولانا می گوید وقتی چنین حالتی در کسی رخ دهد یعنی دلش بیمار است!

جالب است که در حال حاضر در حال خواندن کتاب تضادهای درونی کارن هورنای هستم و یکی از شاخصه های عصبیت یا روان رنجوری هم همین است که داشته های خود را کم و ناچیز می پنداری و یا همه ش منتظری یک اتفاق بیفتد تا احساس خوشی کنی مثلا می گویی برم دانشگاه خوشحال می شوم اما چند وقتی که از دانشگاه رفتنت می گذرد دوباره احساسات ناخوشایند را تجربه می کنی و بعد می گویی بروم سر کار خوشحال می شوم یا می گویی ازدواج کنم حالم خوب می شود اما هیچ کدام کمکت نمی کند چون حست با خودت خوب نیست!

این ها را گفتم چون می دانم خیلی از آدم ها اینگونه اند و خواستم بدانید تنها نیستید چون معمولا آدم با خودش فکر می کند نباید این حرف ها را به زبان بیاورد چون بقیه در ظاهر سالم و شاداب هستند اما نمی داند آن ها هم مثل خودش نقاب دارند و در پشت نقاب آدم های روان رنجوری هستند، پس نترسید و در این موارد تحقیق کنید و با کارشناسش صحبت کنید تا خودتان را نجات دهید!

بدبختی بزرگیست که نمی توانی از داشته هایت لذت ببری، ما چه کردیم که بدین بیماری دچار شدیم؟! و تازه هزار بلا سرمان می آید تا متوجه شویم ایراد از خودمان است نه شرایط، خیلی ها در بدترین شرایط خوشحال و راضی و قدردان هستند اما ما نالان هستیم و به قول جوان ترها مسابقه ی نالیدن داریم و احساس بدبختی می کنیم!

البته بعضی ها عقیده دارند چون احساس بدبختی می کنیم بدبختی را جذب می کنیم که این هم حرفیست شاید در جایی درست باشد اما همیشه درست نیست، شاید هم خودمان با اعمالمان برای خود بدبختی می آفرینیم، شاید هم خدا می خواهد بیدارمان کند یا شایدهای دیگر، هر کس خودش باید دلیل اوضاعش را پیدا کند پس به خاطر خودمان هم که شده شروع کنیم به تحقیق کردن و مطالعه کردن و در مورد مطالعاتمان با دیگران صحبت کردن البته اگر مشتاق بودند!

بعضی وقت ها میگم که برای چی تلاش می کنم؟!

بعضی وقت ها با خودم میگم که برای چی بیخودی تلاش می کنم! یادمه تا راهنمایی تو مدرسه تک بودم چون زیر بار حرف های معلم ها نمی رفتم، اون ها می خواستن ما مطیع باشیم و زور بهمون می گفتند می خواستند ما بدون چون و چرا بگیم چشم!

جالبه که تقریبا تمام کلاس قبول کرده بودند و من تنهایی تلاش می کردم دیگه تو راهنمایی تسلیم شدم و رفتم دنبال کار خودم جالبیش این بود که تو دبیرستان بیشتر بچه ها تازه شورشگر شدند ولی دیگه من حوصله نداشتم باهاشون همراهی کنم تازه اونا همه ش دنبال پسرها بودند مشکلشون اون چیزی که من باهاش مشکل داشتم نبود!

حالا هم بعد از چند سال عصیانگری دوباره و بازخوردی که از جامعه گرفتم باز هم به همون نتیجه رسیدم که نسل جدید چیز دیگه ای می خواد و من چیز دیگه ای!؟

که آیا این آدم هایی که امثال زهرا هستند اصلا ارزش دارن تو عمرت رو بزاری براشون؟! از قدیم گفتن خلایق هر چه لایق!؟ واقعا من آدمش نیستم با آدم هایی تو این سطح بخوام دربیفتم، آدم هایی که پاش بیفته نه خدا رو می شناسن نه پیغمبر!؟ اصلا نمی دونم چطوری فکر می کنند اما وقتی میرم میوه فروشی و پسر میوه فروش باهام گرم میگیره اما بعد زیادی حساب می کنه!؟ با خودم میگم اینا اصلا آدمند؟! اصلا وجدان دارند؟! فکر می کنند زرنگند؟! بدبخت تو چندرغاز سر من کلاه گذاشتی اما دنیا و آخرت رو باختی!؟ ولی مثل همین زهرا این قدر پر رو بی تربیت هستند که هر چی به دهنشون میاد بهت میگن!؟

توی این اوضاع وایویلا فقط یه نفر مثل رضا شاه باید بیاد با ترس و زور و کشت و کشتار وضع این مملکت رو درست کنه!؟ من مریضم و ذاتا آرومم، مجادله و بحث نمی تونم بکنم چه برسه به ....!؟

من خیلی سعی کردم مثل مسیح باشم اما نشد نمی تونم چشمم رو روی یه چیزایی ببندم، اگر به خدا قول نداده بودم خیلی زودتر ول کرده بودم ولی دیگه باید برم، منم توانم حدی داره از طرفی هم دیگه همه چیز برام بی معنی شده، نمی دونم چی قراره بشه!؟

من تغییراتی کردم!

پریشب قبل از خواب، شروع کردم به نوازش خودم، همین طور که این کار رو می کردم و سعی کردم خسته نشم و خودم رو سیراب کنم ناگهان حس کردم یه چیزی توی من تغییر کرده!

از قدیم برعکس بیشتر آدم ها کلاغ و پشه و مگس و ... این جور چیزا رو دوست ندارند من دوسشون داشتم برای کلاغ ها غارغار می کردم ولی حالا صدای کلاغ ها به نظرم نخراشیده میاد به جاش بقیه ی پرنده ها خیلی قشنگ می خونن!

از پریشب به بعد هر وقت احساس خستگی می کنم خودم رو نوازش می کنم از یه طرف با خودم میگم ببین چقدر بدبختی که هیچکی رو نداری اونم یه عمر، تنهای همیشگی، اما از طرف دیگه میگم خوبه به جاش به کسی وابسته نیستی، خودکفا در حد تیم ملی!؟


بعدنوشت: الان که دقت می کنم می بینم صدای سگ داداشم هم نخراشیده شده! امروز یه مورچه اومده بود پیشم حوصله شو نداشتم فوتش کردم بره، بدنم رو نوازش کردم و ماساژ دادم اما دردها بیشتر شد! رفتم دوش گرفتم بلکه بهتر بشم!

شماتت

می دونید در اصل از خودم ناراحتم!؟

که چرا باهاش دوست شدم!؟

چرا بهش اعتماد کردم!؟

چرا رازهای زندگیمو بهش گفتم!؟

چرا آدم حسابش کردم!؟


نمی خوام قبول کنم اشتباه کردم!؟

نمی خوام قبول کنم این قدر ناشی هستم که همیشه تو دام آدم های بد میفتم!؟

خودمو بدبخت کردم با انتخاب هام!؟

هنوز دارم تاوان دوستی های گذشته م رو میدم!؟

اثری که روم گذاشتند!؟

کارهایی که باهام کردند و من جلوشون درنیومدم!؟

گذاشتم راحت برن!؟

باید تلافیشو سرشون درمیاروردم!؟

ولی من عرضه ی این کارها رو ندارم!؟

فقط به خدا می سپارم!؟

هیچ وقتم خدا بدبختشون نمی کنه!؟


البته همین که من رو از دست دادن بدبختیه!؟

خخخخخ

بقیه می زارن تو کاسه شون!؟

لعنت به همه شون که زندگی مو سیاه کردند!؟

لعنت!؟


الکی دلم برای مردم می سوزه!؟

اونا هم منو گیر میارن و عقده هاشون رو خالی می کنند!؟

ولی من خر باز دلم می سوزه!؟

میگم بزار عقده هاش خالی بشه!؟

از خریت خودمه هر چی سرم میاد!؟