باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

من که دوستت دارم!؟

من که دوستت دارم!؟

چگونه دوستت داشته باشم که راضی شوی؟!

می خواهی خانه ی مرا به آتش بکشی؟!

من که گفتم تو با همه ی مردها برایم فرق داری!؟

من که گفتم روحم با تو احساس پیوند می کند!؟

من که هر چه داشتم رو به خاطرت آتش زدم!؟

آنچه تو می خواهی برای من غیر ممکن است!؟

نه اینکه نخواهم، نمی توانم!؟

عشقمم دیگر تمام شد!؟

امروز حتی از حمام که آمدم موهایم را کوتاه کردم!؟

چون فکر می کردم دیگر تنها خواهم بود!؟

اصلا تو هم کارها و حرف های مرا جور دیگر برداشت می کنی!؟

خوب من چه کنم!؟ مشکل خودت است!؟

من چگونه برداشت تو را عوض کنم!؟

بگو چگونه!؟ نمی دانم!؟

درها بسته است!

ای دوست!

ای عزیز!

از من چه می خواهی که در دل من را می زنی؟

راهی به جایی نبست!

من خود، مقیم در دل خانه ی دیگریم!؟

درها بسته است!؟

باید بروی بگردی تا عاشق صادق شوی!؟

بعد بیایی!؟

رسمش این است!؟

از من ناراحت نباش!

من خود نمی دانم چه می کنم!

گهی این سو، گهی آن سو!

نمی دانم چرا هر حرفی می زنم برعکسش اتفاق می افتد!؟


#ماهش

جنگ من

نمی دونم چرا از وقتی یادم میاد دارم با آدم ها می جنگم، بیشترم سر قدرت! خوب البته جنگ سر قدرته مگه غیر اینه؟!

تو خونمونم جنگ قدرت بود و آخرش همه بازنده شدن!

من این جنگ رو به ارث بردم و خیلی اتوماتیک و ناخودآگاه میرم تو فازش ولی برای یک بار هم که شده دیگه نمی خوام بجنگم حتی اگر بقیه کاری کردن برم تو فاز جنگ، نرم!

واقعا سخته اما من کارهای سخت دیگه رو انجام دادم اینم اگه حواسم رو جمع کنم می تونم!

حالا برای پله ی اول همین که از کارهای دیگران به خشم نیام و تکون نخورم کافیه بعدا سعی می کنم با مهربونی باهاشون رفتار کنم!

ولی واقعا دیگه نمی خوام بجنگم کار عبث و بیهوده ایه!؟ جز ضرر چیزی نداره زندگی زهرمار خودت و دیگران می کنی!؟

ما واقعا تنگ نظریم که این کارها رو می کنیم و خیلی هم مغرور و متکبر! چرا همه چیز باید باب میل من باشه؟! مگه من کیم؟! خدام؟! اگر نباشه به خشم بیام و زمین و زمان رو بهم بریزم!؟

 به نظرم لازمه کمی به دیگران فضا بدیم، اینکه همه ش مجبورشون کنیم به جز اینکه کینه مون رو به دل بگیرن و آخرش ضد ما بشن چیز دیگه ای نداره!؟


بعدنوشت: الان 3 و نیم صبحه! و من ساعت هاست توی تخت دارم فکر می کنم! وقتی کسی میاد که اعصابت رو خرد کنه نمیشه به خشم نیومد و باهاش مهربونی کرد چون ببینه تو اخلاقت خوشه بیشتر می خواد اذیتت کنه! با یه مشت روانی شدیم یه خانواده! من فکر می کنم دنیای امروز جای عشق نیست عشق برای همون کتاب ها و فیلم ها خوبه که ببردت تو رویا، مثل یه مسکن! دنیا دنیای قدرته بعدم وقتی می جنگی حس خودت بهتره حالا مهربونی هم کنی یه جور دیگه حس خودت بهتره ولی عشق!؟ اصلا کی به ما عشق داده که از ما توقع عشق دارن مغز من اصلا بلد نیست ولی تا جایی که دلتون بخواد دهنم سرویس شده خوب بلدم دهنم دیگران رو سرویس کنم!؟ تازه هر کس هم اومد یه محبتی به ما کرد یه شیله پیله ای تو کارش بود بدون غرض محبت نکرد وقتی هم دید به چیزی که می خواد نمی رسه یه لگدم بهم زد و رفت!؟

دیشب خواب دیدم بمب اتم فرستادن ما تو زمین فوتبال بودیم عشق سابقم داشت اون ور تنیس بازی می کرد بمب اتمش منفجر نمی شد قل می خورد رو زمین و تشعشع ساطع می کرد بعد  یه مدت خاموش می شد دو تا از این ها فرستادن! بعد داشتن می گفتن 5 تا از فلزات به خاطر تغییرات اقلیمی دارن پودر میشن دیگه تو صنعت نمیشه ازشون استفاده کرد!؟ قشنگ یه فیلم سینمایی دیدم میرم چند ساعت بخوابم آروم بگیرم یه خوابا می بینم که اضطراب بگیرم البته تو خواب جوون بودم مثل الان نبودم رو پا بودم تازه به بقیه هم کمک می کردم!؟


بعد نوشت بعدی: ولی من می خوام از این بازی قدرت خارج بشم چون کاملا جاهلانه و ناخودآگاهه و برای یه سطح بالا رفتن در آگاهی لازمه ازش خارج بشی!؟ یه فکری برای موردهای خاص می کنم!؟


بعدنوشت بعد بعدی: از وقتی یادم میاد هر کس به ما رسید لگدکوبمون کرد مثل پا دری البته من هم تا یه سنی لگدکوبشان می کردم یعنی جزو کارهای باحالی که از نظر خودم داشتم این بود که با هر کس مثل خودش رفتار می کردم آی حس خوبی داشت وقتی طرف غیض می کرد حسابی حالش جا می اومد اما آخرش دشمن میشد و یه سطح پایین تر در آگاهی بود برای همین به خاطر خودم دیگه این روش رو کنار گذاشتم سعی کردم مهربون باشم و عشق بدم اما نشد چون بدبین بودم، به نظرم بهترین راه انزوا هست ما را به خیر این خلق تمنایی نیست از شرشان ایمن باشیم، روی خشمم کار می کنم، آویزون خدا هم نمیشم، اصلا این همه آدم بدون خدا دارن زندگی می کنن حالشون هم خوبه من چرا خدا خدا کنم آخرشم مفلسم و تنها باشم؟! باید خودم رو جمع کنم به زندگیم رنگ و بویی بدم، من فقط خودم رو دارم باید از خودم پاسداری و نگهداری کنم هیچکس به داد آدم نمیرسه همه به فکر خودشونن!؟ 


بعدنوشت بعد تر از بعد بعدی: فکر می کنم منم مثل بقیه ی آدم ها اندیشه ی حقیری دارم و تمام آگاهیم حول محور خودم معنا پیدا می کنه حتی خدا رو واسه آرامش و آسایش خودم می خوام این مدل که من هستم اصلا منصفانه و عادلانه نیست می دونید باید از وجودم برای دیگران بگذرم تا این احساس تعلق ازم کنده بشه ولی خیلی سخته واسه دیگرانی که هیچ سودی برات ندارن تازه بهت ضررم می زنن این کار رو بکنی ولی باید از این من بسته خارج بشم!؟ حالا با سعی و خطا می فهمم چه جوری ولی اول باید قلبم رو راضی کنم!؟ قلبم درد داره!؟

می دونید من فکر کنم هر کار بکنی آدما رو جوون به جوونشون کنی بدن و من هم اگر بخوام مثل اونا رفتار کنم بد میشم پس لازمه رفتارم از درون خودم ناشی بشه نه واکنشی باشه به رفتار اون ها ! این طور آگاهانه تره!؟


بعدنوشت بعدترین: من چون قلبم درد می کنه و علاجش رو نمی دونم از وجودم نمی کنم بدم به بقیه چون که ممکنه جواب عکس بده قبلا به حرف این اوشو اینا کردم و سعی کردم عشق به مردم بدم و سرانجامش شد اینکه همه ش پیش خودم به آدم ها فحش میدم! من اصلا فحش نمی دادم ولی چند ساله خیلی بددهن شدم البته فکر می کنم این توم سرکوب شده بود حالا اومده رو و خجالتم از فحش دادن نمیکشم خیلی بد شدم!؟


آخرین بعدنوشت: اصلا میگم ولش کن بی خیال این داستان ها بشم هر چی میخواد بشه بشه بادا باد! یه دلم میگه انجام بدم یه دلم میگه ول کن!؟ ولی واقعا حوصله ی سابق رو ندارم پیر شدم بخوابم بهتره دیگه شور و شوقی واسه عرفان و آگاهی و این چیزها نیست!؟ سرم داره منفجر میشه جوونم خسته است تموم شد!

شعر وطن

وطن ای خورشید فروزان
تویی نامیرا در تمام دوران

وطن ای هستی و نیستی من
تویی تابنده بر قلب جهان

وطن ای خانه ی خوبان
بمان همیشه جاویدان

وطن ای وطن ای نور تابان
تویی سرفراز در همه ی دوران

به جان تک تک مردمان
نجاتت می دهیم از این روزگاران

#ماهش

نشد که بشه!

چند روز بود حالم خوب بود پر انرژی و سلامت و شاداب بودم تصمیم گرفتم برم ورزش اما باز از دیشب خود به خود حالم بده، اومدم پایین، همه ش گرسنه ام!

انگار همه ی زمین و آسمون می خواد من تو خونه بمونم!

توی خونه هم کاری ندارم، کتاب اگه دو صفحه ای بخونم، باز همه ش پای گوشیم!