دیگر چشمانت با من حرف نمی زند!؟
دیگر چشمان هیچ مردی برایم حرف نمی زند!؟
نمی دانم چه شده است!؟
باید بروم!؟
راه مرا می خواند!؟
اما پایی در راه نیست!؟
پایم پیش تو مانده است!؟
با من چه کردی!؟
آیا مرا جادو کرده ای!؟
دور شدم!؟
بین من و آدم ها فاصله افتاده است!؟
با این حال دوستت دارم!؟
سرت هنوز در قلب من است!؟
و من نمی دانم چه کنم؟!
تو را چگونه فراموش کنم؟!
چرا شروع شد اگر می خواست پایان یابد؟!
من فقط تغییر کردم!؟ بزرگ شدم!؟
هر بار عاشق شدم به گونه ای تغییر کردم و بزرگ شدم!؟
و حالا نمی دانم چه چیز در انتظارم است؟!
از دست من خشمگین نباش!؟
اندوهگین هم مباش!؟
نمی دانم برای تو چه داشت!؟
امیدوارم حس نکنی مورد سو استفاده یا بازی قرار گرفته ای!؟
سکوت!؟
ای دوست!
ای عزیز!
از من چه می خواهی که در دل من را می زنی؟
راهی به جایی نبست!
من خود، مقیم در دل خانه ی دیگریم!؟
درها بسته است!؟
باید بروی بگردی تا عاشق صادق شوی!؟
بعد بیایی!؟
رسمش این است!؟
از من ناراحت نباش!
من خود نمی دانم چه می کنم!
گهی این سو، گهی آن سو!
نمی دانم چرا هر حرفی می زنم برعکسش اتفاق می افتد!؟
#ماهش
من می خواستم بیشتر با جوانان معاشرت کنم اما واقعیتش رو بخواید دنیاشون رو نمی فهمم، فیلم و سریال های حالا رو که جوانان نگاه میکنند رو نگاه می کنم به نظرم فانتزی میاد واقعی نیست!؟
اتفاقا بیشتر به گذشته و سنت نزدیک شدم همیشه پناه من شعرهای عرفانی بوده و الان حس می کنم اگر برم تو این دنیای شلوغ و پلوغ بیشتر گم میشم ترجیح میدم برم تو لاک خودم و دور خودم پیله بتنم و همون جا تنها باشم با همین دوست های قدیمی، منظورم حافظ و سعدی و مولوی و عطار و ایناست، باشم!؟
امروز یه شعر دیدم می گفت اگر با باد این ور و اون ور میشید مشکل اینه که ریشه های ضعیفی دارید و من تو این وبلاگ خوندنا بیشتر فهمیدم هنوز چقدر از آدم ها تاثیر می گیرم و با اینکه سال هاست ریشه می دوانم اما هنوز یه جاهایی درست ریشه ندواندم و سستم، کارم خیلی خرابه، از خودم ناامید شدم اما اینجا خودش نقطه شروعه برای راه های جدید، راه های نرفته و کشف نشده!؟
یه کم در قسمت تصویر گوگل جستجو کردم چیزی که خیلی مهمه که باید صبر و امید داشته باشی و از قول رسول اکرم نوشته بود که اگر در سختی ها بی تابی کنیم در سختی به مراتب بیشتر می افتیم و تجربه زندگی منم همین رو تایید می کنه، ما همه چی می خوایم اما طاقت سختی کشیدن برای رسیدن بهش رو نداریم بگذریم که انگار هر کدوممون افتادیم توی یه تله، هر کس به یک نحو اما جز اون که اشتیاقم بهش داریم و تلاشم براش می کنیم اما به جایی هم نمی رسیم، در زندگی چیزهای دیگری هم هست که قدرش رو نمی دونیم و دنبالشون نمی کنیم، خوب شاید وقتی یه راه رو میری و می بینی فایده ای نداره باید ولش کنی بری دنبال یه راه دیگه، طرز فکر من که همیشه این بوده، شاید به نظر دیگران از این شاخه به اون شاخه پریدم ولی خوب ظاهرش این جوریه باطنش اینه که دنبال یادگیری و راه های جدید یادگیری بودم البته قبول دارم من مشکل مالی ندارم وگرنه شاید مجبور بودم جور دیگری زندگی کنم، هیچ ایده ی کاری هم ندارم کلا دلم می خواد یاد بگیرم، شاید به نظرتون انگل جامعه بیام ولی دیگه کارم امتحان کردم وقتی نمی تونم با آدم ها روابط خوبی داشته باشم کارم نمی تونم بکنم مگه برم دنبال همون نویسندگی که کار یک نفری هست، دوست دارم کار گروهی کنم اما آدم ها منو دوست ندارن تازه کتابم بنویسم کسی نمی خونه که!؟ شعرامو همه تو وب به اسم کس دیگه پخش شده!؟ دیگه همیشه از من سو استفاده تا آخرشم همین طور خواهد بود، نمی تونم با همه دعوا کنم و بکشونمشون دادگاه که!؟ تازه لج می کنن بیشتر آزارم میدن انگار حق خودشون می دونن از من سو استفاده کنن!؟
بعدنوشت: الان کمی جستجو کردم یه فیلم هندی به نام " دنیا یک تله است" وجود داره البته دو ساعت و نیمه حوصله ندارم ببینمش اما برای همه مون این جوری هست هر کس به نحوی!؟
یه زمانی ترس از قضاوت شدن داشتم و راهی که به نظرم اومد این بود که قمار کنم و خود افشایی کنم، از یه دوستم شروع کردم که می دونستم حرفام رو میره به بقیه میگه، بعد با اون کات کردم و اومدم وبلاگ و دیدم اینجا همه حرف هایی که نمی تونند به کسی بگن رو میگن و من هم شروع کردم!
خوشبختانه خیلی حرف های بد نشنیدم و مسخره کم شدم اما براش آماده بودم اینکه فکر می کردم اتفاق خیلی بدی بیفته اشتباه بود و اتفاق بدی نیفتاد و سرزنش هم نشدم، نمی دونم پشت سرم چی میگن اما در رو در رو که چیز خاصی تغییر نکرد!
درسته که یه مقدار ترس از قضاوت شدنم ریخته اما بازم این ترس رو دارم شاید یه بخش از خشمم هم به خاطر همین بود، گاهی فکر می کنم تا حالا اتفاق بدی نیفتاده بعدا از کجا می دونی اتفاق بدی نیفته؟! می دونم من مرض دارم نفوس بد بزنم! خخخخ
ولی خیلی حال خودم خوبه، از این نظر که هیچ چیز پنهونی در زندگیم ندارم البته متاسفانه یه بدی هایی هم این وسط اتفاق افتاد و به قول معروف نفرت پراکنی کردم ولی قصدم این نبود که شر ایجاد کنم راستش قمار احمقانه ای بود خودم می دونم اما همین کار راه رو برام باز کرد!؟