روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند . او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد ، اما عقرب انگشت او را نیش زد . مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد ، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد .
رهگذری او را دید و پرسید : " برای چه عقربی را که نیش می زند ، نجات می دهی ؟ "
مرد پاسخ داد : " این طبیعت عقرب است که نیش بزید ولی طبیعت من این است که عشق بورزم . "
چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟
عشق ورزی را متوقف نساز . لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
مولانا در مثنوی شریف می فرمایند که محبت و عشق، کیمیایی است که تلخی ها را به شیرینی، مرده ها را به زنده گان و بنده گان را به پادشاهی می رساند.
حضرت عیسی را دیدند که چنان شتابان به سوی کوه میدود که گویی از برابر شیری گرسنه میگریزد. مردی با سرعت در پیِ او رفت و پرسید: «کسی دنبال تو نیست، چرا مانند برق و باد میگریزی»؟ اما حضرت عیسی چنان گرمِ دویدن بود که مجال پاسخ گفتن به آن مرد را نیافت. مرد خود را به عیسی رساند و گفت: «به خاطر خدا، یک لحظه درنگ کن و مرا از این سرگشتگی نجات بده. نه حیوانی در پیِ توست، نه کسی تو را تعقیب میکند خطری برای تو وجود دارد؛ چرا اینگونه سرآسیمه و شتابزده میدوی»؟ عیسی پاسخ داد: «من از یک احمق میگریزم. به کناری برو و مانعِ من مشو»! آن مرد حیرتزده پرسید: «آیا تو همان عیسایی نیستی که با اسمِ اعظمِ حق، مردهها را زنده میکند و بیماران را شفا میدهد»؟ عیسی فرمود: «آری، من همانم». مرد گفت: «حال که تو چنین کارهای عظیمی را انجام میدهی، چرا از پسِ یک احمق برنمیآیی»؟ و عیسی فرمود: «به خداوند سوگند، من اسم اعظم را بر کور و کر خواندم، شفا یافتند، آن را بر کوه خواندم، شکافته شد، آن را بر مردهها خواندم، زنده شدند، اما بارها، با نهایت مهربانی، نامِِ خدا را بر دلِ انسان احمق خواندم، هیچ سودی نداشت و شکیبایی و مهرورزیِ من بر لجاجتِ او افزود؛ ازاینرو هیچ چارهای جز گریختن از برابر او برای من نمانده است».
مولوی معتقد است طبق اصل سرایت، اگر ساعتی بر روی سنگی سرد بنشینیم، به تدریج گرمای بدنِ ما به سنگ منتقل میشود و سرمای سنگ به بدنِ ما سرایت میکند.همنشینی با احمق نیز باعث میشود که حماقت، سردی و ستیزهروییِ او به ما سرایت کند و ایمان، گرما، نیرو و نشاطِ ما از دست برود.
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد
آنچ داغ اوست مهر او کرده است
چارهای بر وی نیارد برد دست
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پی تعلیم بود
مثنوی معنوی
مولانا
مرد جوانی که چهره و صدایی زنانه داشت سالها در حمام' دلاکی زنان می کرد و کسی از راز او با خبر نبود ! اگر چه چهره و صدایی زنانه داشت اما مردی کامل بود !
بارها توبه کرده اما نفس شریرش او را به آن کار واداشته بود ! روزی از عارف صاحبدلی خواست تا برای او دعایی کند ! آن عارف راز او را می دانست اما به روی او نیاورده و دعایش از هفت گردون گذشت تا کار آن جوان ساخته شد !
روزی گوهری از گوشواره دختر پادشاه در حمام گم شد . فریاد زدند که : برای تفتیش و جستجو همه عریان شوید چه پیر چه جوان ! نصوح از ترس رنگ پریده و لب کبود به خلوتی پناه برد!
مرگ را پیش چشم خود می دید. گفت : بارخدایا ! بارها توبه کرده و شکسته ام اگر نوبت من برسد جان من چه سختیها که خواهد کشید ! کاش مادرم مرا نمی زایید یا شیری مرا می خورد ! از من چنان کارهای زشتی سزاوار بود و از تو بخشش و کرم و رحمت ! اگر این بار از این بلا نجات یابم دیگر هرگز گرد این کار نگردم اگر بار دیگر توبه ام شکستم دیگر دعای مرا مشنو !
در میان ناله و یارب یا رب او ناگهان فریاد زدند که: همه را گشتیم نوبت نصوح است !!
با شنیدن آن ' نصوح از ترس از هوش رفته و روح و جان و عقلش به حق پیوست ! چون جانش از خود فانی شد کشتی شکسته اش در کنار دریای رحمت الهی اوفتاد !
در همین هنگام گفتند : او را نگردید که گوهر پیدا شد ! بعد از آن یک یک به پیش او رفته از او حلالیت خواستند که ما را ببخش چون به تو گمان بد بردیم ! هر چه آنها می گفتند او در دل خود میگفت : خبر ندارید که صدچندان بتر از آنم که شما گمان کردید !
نصوح بیش از همه در مظان اتهام بود زیرا بیش از همه به دختر پادشاه نزدیک بود . اما آنها ابتدا به سراغ او نرفتند تا هم حرمت او را پاس داشته باشند و هم اگر او برداشته در این فاصله آنرا جایی بیندازد !!
بعد از آن آمده و به نصوح گفتند : دختر شاه تو را میخواند تا سر و تنش را بشویی و جز تو دلاک دیگری را نمی خواهد! نصوح گفت : بروید که دست من از کار شد! نصوح امروز بیمار است !! او در دل خود می گفت : من هرگز وحشت و تجربه ای که بر من گذشت را فراموش نخواهم کرد و به همین سبب دیگر به آن کار رجوع نخواهم کرد !
من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم
توبه ای کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت کرا بار دگر
پا رود سوی خطر ؟ الّا که خر
مولانا / مثنوی دفتر پنجم
امروز فهمیدم صبر کردن هم می تونه یک عبادت باشه البته نه اینکه نمی دونستم تو قرآن به صبر و استقامت و پایداری سفارش می کنه و میگه خدا با صابران است اما انگار هر چی مولانا بگه یه جور دیگه به دل من می نشینه البته من مثنوی رو می خونم اما خوب یه بخشیش رو متوجه نمیشم و کم کم در معنی داره به روم باز میشه!
صبر کردن جان تسبیحات تُست
صبر کن کانست تسبیح درست
مولانا
مثنوی . دفتر دوم
پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چونک بادی پرده را در هم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کاندر آن خانه گهر یا گندمست
گنج زر یا جمله مار و کزدمست
یا درو گنجست و ماری بر کران
زانک نبود گنج زر بی پاسبان
بی تامل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تامل دیگران
گفتیی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سؤال و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی دو دیدی قرص ماه
چون سؤالست این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را نک جواب
فکرتت که کژ مبین نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید بدل
چشم گفت از من شنو آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها تبدیل ذات
ز آتش ار علمت یقین شد از سخن
پختگی جو در یقین منزل مکن
تا نسوزی نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی در آتش در نشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
مولانا