باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

در توضیح همان که هستم هستم

من بالای وبلاگ نوشتم همان که هستم، هستم یعنی همان چیزی که از دلم عبور می کند را به زبان می آورم  و خودم را مخفی یا سانسور نمی کنم و از این بابت خیلی خوشحال هستم این عبارت به معنای اینکه همان که هستم می باشم هر کی می خواد بخواد هر کی که نمی خواد هم باید بخواد نیست که نشانگر خودکامگیست!

این رو از یک آهنگ عارفانه برداشتم و یک چیز دیگه باید بگم این هست که من از خدام بود مثل مرتاض ها باشم اما یاد نداشتم زدم همه ی بدنم رو بهم ریختم و برعکس شدم، شما هر چی بگید مرتاض بودن بده من بیشتر خوشم میاد و اشتیاقم بهش بیشتر میشه خخخخخ!

سلام سلام

سلام صبح بخیر

دیشب بالاخره خوب خوابیدم اولش خوابم نمی برد اما بالاخره یه خواب عمیق کردم!

دیشب خواب گیل پیشی و داداشش و مامانش رو دیدم، گیل پیشی سن راهنمایی بود و داداشش بچه بود، بغلش کرده بود بهش می گفتم این جوری بغلش نکن اون جوری بغلش کن، دور داداشش کلی نبات پوشونده بودند، مامانش هم چادری و عینکی بود!

دیشب کلی تلاش کردم و خودم رو کنترل کردم به کسی حرف بدی نزنم و خوشبختانه هم اتفاق افتاد و تونستم جلوی خودم رو بگیرم، خیلی بده بخوای هی توهین کنی و نتونی جلوی خودتو بگیری!

بیشتر از اون بده که با زبان زخم بزنی، این زخما کارما داره، بعد بیچاره میشی! البته بعضی ها این قدر از حد گذروندن که فقط باید با خشونت باهاشون رفتار کرد اما من نمی تونم چون که من ذاتا آدم خشن و بزن درو نیستم! 

چه کسی حال مرا می فهمد؟

چه کسی حال مرا می فهمد؟

توضیحش سخت است!

زبانم در دهانم قفل شده است!

لب هایم بهم دوخته شده اند!

قلمم خشک شده است!

و خودم به خانه میخکوب شده ام!

چه کسی حال مرا می فهمد؟

جز خدایی که در این نزدیکیست هیچ وقت، هیچکس حال مرا فهم نکرد!

و خدا یا چه کنم؟

تو بگو من چه کنم؟

آسمانم ابریست!

آخ آسمانم ...

وای آسمانم ....

خسته ام خسته!

درمانده ام درمانده!

تو دوایی! تو دوا!

تو طبیبی! تو طبیب!

تو حبیبی! تو حبیب!

ای حبیبم!

ای طبیبم!

ای دوای دردم!

بر رهت بنشسته ام تا که علاجم بکنی!

نوش دارو را بفرست!

من سخت به آن محتاجم!

روزنوشت بی خوابی

روزی که گذشت با زلزله شروع شد!

بیدار در تختخواب بودم که یکهو همه جا لرزید!

تلگرام رو که چک کردم دیدم آقای مهرجویی و خانمشون به قتل رسیدند!

شایعه ها و تزها شروع شد!

ظهر رفتم اینستاگرام!

فیلم بچه های تکه تکه شده ی غزه رو یه پیجی گذاشته بود!

بعد هم حال های عجیب و غریب داشتم!

الانم خوابم نمی بره اما حال دیوونگی ندارم!

دیگه فکر کنم باید زبانمان را ببندیم!

هر حرفی بزنیم اوضاع بدتر میشه!

نمی دونم چی می خواد بشه!؟

به خاطر خودم!

خوب من فکرامو کردم، یادم افتاد من به خاطر خودم نباید با زبان به بقیه آزار برسونم!؟ یادم افتاد به خاطر خودم شروع به عشق ورزیدن کرده بودم!؟ یادم افتاد نباید از بقیه توقعی داشته باشم!؟ منتها نمی دونم سیستم ایگو چه شکلی هست که کاری انجام میدی خود به خود توقع داره از اون طرف بازخورد مثبت بگیره!؟ یه بخش خشمم به خاطر همینه هر کار می کنم آدما باهام خوب بشند،  نمیشند؟! شاید من هنوز کودکم و می خوام مثل بچگیم باهام مهربون باشند!؟ شاید واقعا همینه من یه بچه ی خوشگل بودم بچه های خوشگلم همه دوسشون دارن اما وقتی یه کم بزرگتر شدم بازیگوشی می کردم و رفتار همه باهام عوض شد دیگه هیشکی دوستم نداشت!؟ اینا از بچگی توم مونده!؟ باورهای کودکانه؟!