حضرت عیسی را دیدند که چنان شتابان به سوی کوه میدود که گویی از برابر شیری گرسنه میگریزد. مردی با سرعت در پیِ او رفت و پرسید: «کسی دنبال تو نیست، چرا مانند برق و باد میگریزی»؟ اما حضرت عیسی چنان گرمِ دویدن بود که مجال پاسخ گفتن به آن مرد را نیافت. مرد خود را به عیسی رساند و گفت: «به خاطر خدا، یک لحظه درنگ کن و مرا از این سرگشتگی نجات بده. نه حیوانی در پیِ توست، نه کسی تو را تعقیب میکند خطری برای تو وجود دارد؛ چرا اینگونه سرآسیمه و شتابزده میدوی»؟ عیسی پاسخ داد: «من از یک احمق میگریزم. به کناری برو و مانعِ من مشو»! آن مرد حیرتزده پرسید: «آیا تو همان عیسایی نیستی که با اسمِ اعظمِ حق، مردهها را زنده میکند و بیماران را شفا میدهد»؟ عیسی فرمود: «آری، من همانم». مرد گفت: «حال که تو چنین کارهای عظیمی را انجام میدهی، چرا از پسِ یک احمق برنمیآیی»؟ و عیسی فرمود: «به خداوند سوگند، من اسم اعظم را بر کور و کر خواندم، شفا یافتند، آن را بر کوه خواندم، شکافته شد، آن را بر مردهها خواندم، زنده شدند، اما بارها، با نهایت مهربانی، نامِِ خدا را بر دلِ انسان احمق خواندم، هیچ سودی نداشت و شکیبایی و مهرورزیِ من بر لجاجتِ او افزود؛ ازاینرو هیچ چارهای جز گریختن از برابر او برای من نمانده است».
مولوی معتقد است طبق اصل سرایت، اگر ساعتی بر روی سنگی سرد بنشینیم، به تدریج گرمای بدنِ ما به سنگ منتقل میشود و سرمای سنگ به بدنِ ما سرایت میکند.همنشینی با احمق نیز باعث میشود که حماقت، سردی و ستیزهروییِ او به ما سرایت کند و ایمان، گرما، نیرو و نشاطِ ما از دست برود.
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد
آنچ داغ اوست مهر او کرده است
چارهای بر وی نیارد برد دست
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پی تعلیم بود
مثنوی معنوی
مولاناکوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. بالاخره جوجه عقاب متولد شد، جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت. تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی , آن زمان به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت گوش نکن
گابریل گارسیا مارکز
مشابه این داستان در مثنوی معنوی مولانا نیز هست
ای باران ببار
بر این کویر تشنه ببار
ببار تا جوی ها روان شوند
ببار تا رودها بخروشند
ببار تا دشت ها، تا کوه ها، تا جنگل ها سبز شوند
زندگی باید کرد
با باران
بی باران
زندگی باید کرد
ماهش
روزی شیوانا از شاگردانش در مورد شاگردی که مدتها بود به کلاس نیامده بود سوال کرد.
شاگردان گفتند که او به کوه مجاور پناه برده و دارد تمرینات را در انزوا و تنهایی انجام میدهد چون هر کاری میکند روابطش با دیگران به سرحد مطلوبی که میخواهد، نمیرسد و او نمیداند که چکار باید بکند.
پس شیوانا به همراه تعدادی از شاگردان به سراغ او در کوه رفتند و دیدند که به تنهایی روزگار میگذراند. شاگرد تنها منزوی پریشان و ژولیده شده بود و به تنهایی یک زندگی بی چالش را میگذراند .
پس از دیدنشان خیلی خوشحال شد و وقتی علت را از او جویا شدند گفت: " این جوری بهتر است لااقل آرام هستم و دیگر از دیدن این همه دروغ و دغل و فریب کاری و عدم عمل کردن به حرفهای آدمهای پر وعده و وعید به تنگ نمیآیم."
#شیوانا_از_او_پرسید: " آیا در این مدت رشدی هم داشتهای؟ " گفت:" نه "
#شیوانا_گفت: " اگر یک رزمی کار در مواجه با حریف خود قرار نگیرد چگونه رزمی کار باقی بماند و یا به مرحله بالاتر رشدی خود برسد. به همین کوهی که در پناهش آرام گرفتهای نگاه کن که چگونه باد و باران و برف و همه چیز را دوام میآورد و تو در کنار آن آرام گرفتهای...
اگر میخواهی قوت و قدرت کوه درونات آشکار شود باید از حضور در جامعه و رو در رویی هراس به دل راه ندهی. "شاگرد به چشمان شیوانا خیره شد و به فکر فرو رفت.
#داستانهای_شیوانا
بیا آسمانم به عمق آسمان برویم!
دور ستاره ها بگردیم!
به ملاقات سیاره ها برویم!
در وجود خورشید بسوزیم!
بیا خورشید بشویم!
چطورست؟!
خوشت می آید؟!
بیا به دل کوه برویم!
به درون غارهای تاریک برویم!
به قله ها صعود کنیم!
با فراز و نشیب کوه برقصیم!
در دل کوه ندا کنیم!
کوه جوابمان را بدهد!
به زیر زمین برویم!
به پیش یخچال ها برویم!
به گردنه ها!
چطور است رود را از سرچشمه بگیریم و دل به دریا بسپاریم؟!
دوست داری؟!
بیا بیا برویم!
اینجا نمان!؟