باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

کنار گذاشتن همه چیز

دیشب خواب دیدم، خواب عشقم را، چه خوابی بود!؟ خیلی قشنگ بود!؟ 

خواب رفیق سابقم را هم دیدم، هیچ وقت خواب او را نمی دیدم!

باید عشقم را هم بگویم، عشق سابق، چون از او گذشتم ولی ناخودآگاهم نگذشته است!؟

صبح که بیدار شدم اینستاگرام را چک کردم دیدم یک ایرانی در فرانسه خودش را در رودخانه غرق کرده تا پیام انقلاب نوین ایران باشد واقعا پشتم شکست، درد می کند، چرا این کار را کرد؟!

دیشب آمدم ترک وطن کنم، پرونده ی تمام رابطه هایم ببندم تمام فکر و ذکرم فقط یک چیز باشد اما باز همه چیز دست به دست هم داد که نگذرم ولی من باید بگذرم!؟

در این چند ماه اخیر من حداقل سه رویای کاملا شفاف از آینده دیدم هنوز در اتاقم بودم و هنوز در مشهد، هیچ وقت این رویاهای آینده این قدر شفاف نبودند!؟

خدا یا با من چه کار می کنی؟! دیگر آینده بین دارم می شوم فکر می کنم معنای آخر زمان همین هست تو آینده را می دانی و باز در دنیایی و باز زندگی می کنی!؟ خیلی دیوانه باید باشی و خیلی بزرگ!

سوالات بنیادی

من نرفته برگشتم!

گفتن بنویس


تا حالا فکر کردید چرا خدا که می تونست یک دفعه اون چیزی که می خواد رو بیافرینه چرا این کار رو نکرد؟ 

چرا زمان و مکان درست کرد؟ 

چرا گیتی به این بزرگی رو خلق کرد؟ که زمین توش هیچه؟ 

چرا گیتی به این بزرگی رو از ذره های بنیادی درست کرد که خیلی خیلی کوچک هستند؟

چرا بیشتر کائنات رو جوری درست کرده که چشم انسان نمی تونه ببینه احتیاج به دستگاه داره برای دیدن؟! چه در حد ریزش چه بزرگش؟!

واقعا ما توی کیهان به این بزرگی تنها موجودیم؟! 

چرا دنیا که برنامه ریزی شده است از اول و آخرش نوشته شده پس اختیار چیه؟ پس بهشت و جهنم چه معنی میده؟ پس چطور  فرمول های احتمالات ریاضی به درستی کار می کنه؟!

چرا این قدر سختش کرده؟!

اصلا این همه آدم که در طول تاریخ بودن بیشترشونم به فکر تعالی نبودن به چه درد خدا می خوردن؟!

دلش می خواسته کارگردانی کنه؟ یا بازی شطرنجه؟ شایدم سیمز هست!؟

الان این سوال های من کفر حساب میشه؟! میان منو می گیرن اعدام می کنن؟!

آخه این همه سوال؟!

این همه عجایب؟!

شما بودید احساس پوچی نمی کردید؟!

از طرفی شما دچار شگفتی نمی شوید؟!

هم تحسین برانگیزه

هم سوال برانگیزه

هم باعث کفر میشه

هم باعث ایمان میشه

هم باعث امید میشه

هم ناامیدت می کنه

دوست داری شیرجه بزنی به عمق

و هم دوست داری پرواز کنی به اوج


اما بیشتر ما فکر نمی کنن به این ها دنبال زندگی روزمره هستند

اوه یه عالم مشغله دارن وقت ندارن به این چیزا فکر کنن

بعضیا هم براشون مهمه خوش بگذرونن، لذت ببرن

این ها البته از خودشون غافل شدن!

دنیا رو آدم های غافل می چرخونن!

پیر که میشن تازه می فهمن زندگی نکردن! زندگیشون مثل باد رفت!

سوال اینجاست:

از کجا آمده ام، آمدن بهر چه بود

به کجا می روم آخر، ننمایی وطنم

وطن

وطن کجاست؟

آن شهری که در آن به دنیا آمده ای و بزرگ شده ای؟

آن کشوری که در شهر و دیارت در آن واقع است؟

می دانید ایرانی ها اکثرا ایران را مام وطن می نامند ولی برای من این طور نیست!

خراسان و مشهد مثل مادر است

ایران و تهران مثل پدر است

اصلا خود کلمه ی وطن برای من یک موجود مذکر تداعی می شود.

نمی دانم این ها ناخودآگاه است تربیتی که شده ایم این ها را در ذهنمان جا داده است!

شاید چون من با تلویزیون بزرگ شده ام و برنامه های تلویزیون ایران زیر نظر مردان تهرانی بوده است این گونه است.

پدر خودم که وقتی بچه بودم کار خاصی با من نداشت.

اما یک وطن دیگری هم داریم که وطن روح است.

در واقع ما در این دنیا مسافری هستیم

از هر شهر و دیار و کشور و قوم و نژادی که باشیم

همه یک مبدا داریم

و در آخر هم بعد از تمام شدن سفرمان به همان مبدا باز می گردیم.

حال اسمش بگذاریم خدا یا روح یا وجود

ما جدا مانده ایم

وظیفه ی اخلاقی هر انسانی در حق خودش این است که باز گردد به اصلش و خود را از زندان تن رها کند.

مصداق اصلی بیت مشهور مولانا هم همین است

هر کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش