وبلاگم رو پاک کرده بودم اما امروز خیلی حالم بده!؟
کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم!؟
حرفمم نمیاد فقط حالم بده!؟
یه برفی هم از دیشب گرفته!؟
دیشب یه رعد و برقا می زد که شیشه ها می خواست بشکنه!؟
نمی دونم کجای کارم اشکال داره!؟
آیا واقعا چون مال حروم می خوریم همه ش دردسر به استقبالمون میاد؟!
اصلا دارم دیوانه میشم وقتی می بینم هر کس اومده سمتم از همون بچگیم واسه نفع خودش بوده!؟ یه خوابی برام دیده بوده!؟
تازه خیلی ها رو خودم تجربه داشتم می دونستم این تیپ آدما بدن ولی هر دفعه بدتر از قبلی اومده سراغم!؟
به خدا خسته شدم!؟ چی می خواین از جوون من!؟
دیگه نمی خوام به حرف هیچ دینی گوش بدم!؟ چه کمکی بهم کرد!؟
دیشب می خواستم خودمو حلق آویز کنم!؟
البته هیچ اقدامی نکردم!؟
یه زمانی می گفتم دشمنام از خداشونه مرگ منو ببینن پس زنده می مونم!؟
حالا هم اصلا نمی دونم چرا می خوام زنده بمونم!؟
من فقط می دونم این احساسات گذرا هستند!؟
امروز از هوشواره پرسیدم چگونه با احساساتم ارتباط بگیرم!؟
گفت باید تحلیلشون کنی و البته نوشتن کمک می کنه!؟
واقعیتش منم ناز نازو ام!؟
یعنی با چیزای کوچیک شلوغش می کنم!؟
وقتی هم که اتفاق بزرگ میفته کپ می کنم هیچی نمیگم!؟
بهتره دردهای بزرگ برام اتفاق بیفته!؟
الان هیچی نشده فقط به گذشته فکر کردم و سوختم و این حالمه!؟
من ادعام بود اگه از آسمون سنگ بباره تسلیم نمیشم ولی حالا چه راحت کلافه شدم!؟
فهمیدم به جای جنگیدن با آدم ها باید با اون صفت اون آدم تو خودم بجنگم!؟
اگر یه کاری بده خوشم نمیاد نباید خودم اونو تکرار کنم!؟
اصلا با آدم ها می جنگی چون اون صفت اون تو خودته و خودت نمی خوای ببینی!؟
البته چیز های دیگه هم تو خودت هستش که نمی خوای ببینی!؟
وقتی بچه بودی فقط فحش خوردی و سرزنش شدی و تحقیر شدی معلومه از خودت بدت میاد!؟
و من می دونم خیلی ها این طورن!؟
باید خودتو نوازش کنی!؟
روحت آسیب دیده اونم از نزدیک ترین افراد!؟
اون هایی که ادعاشون میشد دلسوزتن!؟
آدم چی می تونه بگه!؟
به این حجم از نادانی و حماقت!؟
خوش بینانه ش اینه که نادان و احمقن!؟
بدبینانه ش چیزای دیگه ست که باورکردنی نیست!؟
فقط خوبه من بچه دار نشدم اگر قرار بود بعد بخوام خودم باهاش مسابقه بدم و بهش حسودی کنم!؟
دیوانگی از این بیشتر!؟
اون روز که رفتم دکتر زنان، برام آزمایش و سونوگرافی داپلر نوشتن، منم اصلا حوصله ندارم این کارها را انجام بدم تازه کلی پولم بدم آخرش بگن که همه چیز نرماله و از اعصابته!؟
برای همین خودم رفتم قرص ضد بارداری از داروخونه گرفتم سه تا ورق، که سه ماه بخورم ببینم هورمونام تنظیم میشه یا نه!؟
مامانم که میگه از پیش خودت دکتری نکن ولی من دیشب اولین قرص رو خوردم و در کمال تعجب حالم رو خیلی خوب کرد!؟
حس خیلی خوبی از دیشب دارم حالا من همیشه این جور قرصا رو می خوردم اعصابم بهم می ریخت این دفعه شادمانم و تازه دیگه دلم یه زندگی آروم و بی دغدغه نمی خواد بلکه یه زندگی پر ماجرا می خوام فکر کنم برگشتم به تنظیمات کارخانه!؟ واقعا همه چیز هورمونه!؟
دیشب که دلم می خواست دوباره عاشق بشم ولی هنوز مغزم پیش عشق سابقه، کلید کرده روش ولشم نمی کنه!؟ الان با خودتون میگید این خوله!؟ خوب هر کی یه جور خوله منم این جور خولم دیگه!؟ خخخخخخ
ولی در عجبم از این قرص فسقلی، ولی شایدم اثر روان خودمه، آخه دکترا میگن گاهی دارونما هم به کسی میدن حالش خوب میشه، همه ش اثر تلقین و این حرفاست!؟ به هر حال خیلی خوبم!؟ شکر
بعدنوشت: الان دیگه دلم عشق سابقم رو نمی خواد!؟ اینا همه ش هوا و هوسه، گویا من خیلی هوسبازم، اصلا بهتره ازدواج نکنم آخرش به عشقم خیانت می کنم!؟ خخخخخ
خاک بر سرم می خندم!؟
ولی واقعا دلم نمی خوادش، کلا نمی دونم چی می خوام، الان هیچی نمی خوام!؟
بعدنوشت:
الان دلم یه زندگی خوب می خواد!؟
دیروز گفتم بی آرزو شدم می دونستم حالم موقتیه!؟
خاک وچوکم!؟ من آدم نمیشم!؟ خخخخخ
بعدنوشت بعدی:
الان دلم می خواد دهن مهن یه عده رو سرویس کنم، خودتون می دونید کیا!؟
کلا فکر کنم خود بزرگ بین شدم باز!؟
اصلا ماجرای عاشقانه هم نمی خوام!؟
بعدنوشت بعدبعدی:
الان هم ناز و گوگولی شدم!؟
دلم می خواد برای خودم باشم، هر کار راحتم انجام بدم!؟
بعدنوشت بعدترین:
الانم خلقم اومد پایین!؟
کلی آب با قرص های ظهرم خوردم، دلم درد گرفت!؟
خخخخخ، یکی نیست بگه مجبوری!؟ خخخخخ
دلم می خواد برایت شعر بگویم اما حالش باید بیاید!؟
از دیشب حالم عوض شده!؟
اینکه چه بر سر من خواهد آمد یک طرف!؟
اینکه چه بر سر تو خواهد آمد چیز دیگریست!؟
عاشقی ما دیوانگیست!؟
جنون وار است!؟
نمی دانم به کجا می کشد!؟
تو خوبی مثل دیگران نیستی!؟
قدر خودت را بدان!؟
خوب بمان!؟
بعدنوشت:
ای کاش می توانستم در تو غرق شوم!؟
امروز فهمیدم دچار یاس فلسفی شدم! حالا من فیلسوف نیستم ولی از فیلسوفا و نظراتشون پیروی کردم و به اینجا رسیدم!
به نظرم دو حالت داره یا در این باتلاق فرو می روم یا فرجی می رسه و یه چیزی پیدا می کنم تا حالم رو خوب کنه!
به ما از بچگی آموخته بودن زیاد فکر کردن هنره اما تجربه ی زیسته ی من میگه زیادی درگیر ذهنت بشی ذهنت تباهت می کنه!
مولانا میگه خیلی از بهشتیان و مومنین ابلهان هستند چون درگیر ذهن نیستند و زیادی تو هر چیزی فکر نمی کنند و در همه چیز شک نمی کنند، راحت می پذیرن و زندگیشون رو می کنند!
و اتفاقا اکثر عقلا و فیلسوفان جهنمی هستند! خود مولانا هم که میگه اندیشه رو رها کرده و دیوانه شده تا به خدا برسه!
منم دیوانه شده بودما نمی دونم چی شد خود به خود عقلم برگشت و نشست اون بالا و شروع کرد باز به افاضات!؟
همین طور که سمیرا جون فهمیده من از بچگی حس می کردم یه بار اندازه ی تمام دنیا روی دوش منه! یه زمانی داشت پشتم رو می شکست اما چند ساله سبک تر شده ولی هنوز من احساس وظیفه در مقابل جهان می کنم! نمی دونم این حس از کجا اومده اما الان بعد از چند سال فهمیدم درایت کافی برای به انجام رسوندنش ندارم!
از طرفی دیروز آقای معروفی داشتن انواع منطق رمان رو می گفتن، یه منطق، منطق دیوانگان بود یعنی کسی که دیوانه است اما فکر می کنه خودش عاقله و بقیه دیوونه ان!
یه آقایی دیروز کامنت گذاشتن و من در جوابشون گفتم به نظرم همه چی پوچ و شوخی و احمقانه شده، بعد که فکر کردم دیدم شاید از دیوانگیم این طور شدم! یعنی حالم این قدر بده؟! واقعا این قدر دیوونه شدم و خودم حالیم نیست؟! آخه یه بخش از عقلم هنوز سرجاشه وگرنه این موضوعات رو نمی فهمیدم اما واقعا نمی دونم چمه و چرا این طور شدم از آینده ی خودم می ترسم!