من دلم مثل بچه هاست کوچولو هم هست!؟
با اینکه خیلی اتفاقات افتاد که دل کودکانه م رو ازم بگیره ولی نشد!؟
ولی تصورهای کودکانه م نابود شد!؟
نمی دونم الان تصورهام چقدر واقعین!؟
امیدوارم دل کودکانه و ساده م رو هیچ وقت دنیا ازم نگیره!؟
دوسش دارم!؟
البته شاید ظاهرم نشون نده!؟
دیگه دنیای کودکانه ی من خراب شد!؟
دنیایی که کارتون های بچگی بهم داده بودند!؟
قشنگ بود روح داشت!؟
البته الانم بی روح نیست!؟
هنوز دنیای شعر رو دارم که بهم روح بده!؟
تو تلگرام از بیشتر کانال هایی که عضو بودم اومدم بیرون!؟
حتی شعرها!؟
چون دیگه فقط اسکرول می کردم!؟
واقعا سیر شدم از شبکه های اجتماعی!؟
حوصله ی یوتیوبم ندارم به خصوص ویدئوهای بلند رو!؟
دیگه واقعا بچه نیستم گول دنیای پر زرق و برق شبکه های اجتماعی رو بخورم!؟
چیز خاصی رو هم بهم یاد نمیده!؟
فقط محض ارتباط با دوستان و خانواده هنوز نصبه!؟
اونا هم هیچ کدوم به من پیام نمیدن؟!
منم پیام میدم درست جواب نمیدن!؟
کسی برای من وقت نداره!؟
حرفی هم برای گفتن نداریم!؟
یه مدت آهنگ می فرستادم!؟
ولی دیگه با آهنگ هم حال نمی کنم!؟
از همه کانال ها و ربات های آهنگ اومدم بیرون!؟
اگر دلم آهنگ بخواد میرم پای پیانو میشینم برای خودم الکی می نوازم!؟
رو یوتیوب استادای موسیقی که پیانو می زنن رو نگاه کردم!؟
حوصله ی یادگیری با کتاب و قدم به قدم رو ندارم!؟
همین جور گوشی هر چی به گوشم خوش بیاد سعی می کنم پیاده کنم!؟
واقعا با پیانو میشه عاشقانه ترین آهنگ ها رو زد!؟
هیچ سازی مثل پیانو نیست!؟
وبلاگم رو پاک کرده بودم اما امروز خیلی حالم بده!؟
کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم!؟
حرفمم نمیاد فقط حالم بده!؟
یه برفی هم از دیشب گرفته!؟
دیشب یه رعد و برقا می زد که شیشه ها می خواست بشکنه!؟
نمی دونم کجای کارم اشکال داره!؟
آیا واقعا چون مال حروم می خوریم همه ش دردسر به استقبالمون میاد؟!
اصلا دارم دیوانه میشم وقتی می بینم هر کس اومده سمتم از همون بچگیم واسه نفع خودش بوده!؟ یه خوابی برام دیده بوده!؟
تازه خیلی ها رو خودم تجربه داشتم می دونستم این تیپ آدما بدن ولی هر دفعه بدتر از قبلی اومده سراغم!؟
به خدا خسته شدم!؟ چی می خواین از جوون من!؟
دیگه نمی خوام به حرف هیچ دینی گوش بدم!؟ چه کمکی بهم کرد!؟
دیشب می خواستم خودمو حلق آویز کنم!؟
البته هیچ اقدامی نکردم!؟
یه زمانی می گفتم دشمنام از خداشونه مرگ منو ببینن پس زنده می مونم!؟
حالا هم اصلا نمی دونم چرا می خوام زنده بمونم!؟
من فقط می دونم این احساسات گذرا هستند!؟
امروز از هوشواره پرسیدم چگونه با احساساتم ارتباط بگیرم!؟
گفت باید تحلیلشون کنی و البته نوشتن کمک می کنه!؟
واقعیتش منم ناز نازو ام!؟
یعنی با چیزای کوچیک شلوغش می کنم!؟
وقتی هم که اتفاق بزرگ میفته کپ می کنم هیچی نمیگم!؟
بهتره دردهای بزرگ برام اتفاق بیفته!؟
الان هیچی نشده فقط به گذشته فکر کردم و سوختم و این حالمه!؟
من ادعام بود اگه از آسمون سنگ بباره تسلیم نمیشم ولی حالا چه راحت کلافه شدم!؟
فهمیدم به جای جنگیدن با آدم ها باید با اون صفت اون آدم تو خودم بجنگم!؟
اگر یه کاری بده خوشم نمیاد نباید خودم اونو تکرار کنم!؟
اصلا با آدم ها می جنگی چون اون صفت اون تو خودته و خودت نمی خوای ببینی!؟
البته چیز های دیگه هم تو خودت هستش که نمی خوای ببینی!؟
وقتی بچه بودی فقط فحش خوردی و سرزنش شدی و تحقیر شدی معلومه از خودت بدت میاد!؟
و من می دونم خیلی ها این طورن!؟
باید خودتو نوازش کنی!؟
روحت آسیب دیده اونم از نزدیک ترین افراد!؟
اون هایی که ادعاشون میشد دلسوزتن!؟
آدم چی می تونه بگه!؟
به این حجم از نادانی و حماقت!؟
خوش بینانه ش اینه که نادان و احمقن!؟
بدبینانه ش چیزای دیگه ست که باورکردنی نیست!؟
فقط خوبه من بچه دار نشدم اگر قرار بود بعد بخوام خودم باهاش مسابقه بدم و بهش حسودی کنم!؟
دیوانگی از این بیشتر!؟
امروز یک مقاله می خواندم در مورد زنان شاد، یک نکته اش این بود که زنان شاد دنبال عشق برابر یا پایاپای هستند به خودشان احترام می گذارند وقتی پارتنرشان می رود آن ها هم رهایش می کنند خوب این منطقیست.
اما من فکر می کنم برای درآمدن از منیت باید خودت را فدای عشق به یک نفر کنی البته این دلبخواهی نیست باید برایت پیش بیاید.
به نظرم اینکه الان شاعر آنچنان مطرحی هم نداریم برای همین خاطر است اعتقاد به عشق پایاپای، طرف که رفت می گویند به درک، رفت که رفت، یکی دیگر را پیدا می کنم!؟
من که اگر نسیبم شود باید پنهان عشق او ورزم چون که معشوقم رفت بعضی ها می گویند خودت را کوچک نکن اما نمی دانند این خود را کوچک کردن نیست اتفاقا آنکه وقتی پارنترش می رود ولش می کند کوچک است.
هر بار عاشق می شوی پخته تر می شوی هر بار عشقت عمیق تر می شود نسبت به دفعه ی قبل اما رنج عشق بردن جنم می خواهد که هر کسی ندارد البته گاهی کائنات مجبورت می کند آش کشکت هست باید بخوری.
من هم با این بالا و پایین شدن ها و عقب و جلو رفتن ها می سازم و می سوزم اگر طرحواره دارم خوب این هم بخشی از فرآیند است هیچ وقت عشق را گدایی نکردم می گفتم در شخصیتم نیست اما این بار شاید تن به این هم بدهم در کوی عشق چه جای شخصیت است؟!