باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

پاک کردن

وبلاگم رو پاک کرده بودم اما امروز خیلی حالم بده!؟

کسی رو ندارم باهاش حرف بزنم!؟ 

حرفمم نمیاد فقط حالم بده!؟

یه برفی هم از دیشب گرفته!؟

دیشب یه رعد و برقا می زد که شیشه ها می خواست بشکنه!؟

نمی دونم کجای کارم اشکال داره!؟

آیا واقعا چون مال حروم می خوریم همه ش دردسر به استقبالمون میاد؟!

اصلا دارم دیوانه میشم وقتی می بینم هر کس اومده سمتم از همون بچگیم واسه نفع خودش بوده!؟ یه خوابی برام دیده بوده!؟

تازه خیلی ها رو خودم تجربه داشتم می دونستم این تیپ آدما بدن ولی هر دفعه بدتر از قبلی اومده سراغم!؟

به خدا خسته شدم!؟ چی می خواین از جوون من!؟

دیگه نمی خوام به حرف هیچ دینی گوش بدم!؟ چه کمکی بهم کرد!؟

دیشب می خواستم خودمو حلق آویز کنم!؟

البته هیچ اقدامی نکردم!؟

یه زمانی می گفتم دشمنام از خداشونه مرگ منو ببینن پس زنده می مونم!؟

حالا هم اصلا نمی دونم چرا می خوام زنده بمونم!؟

من فقط می دونم این احساسات گذرا هستند!؟

امروز از هوشواره پرسیدم چگونه با احساساتم ارتباط بگیرم!؟

گفت باید تحلیلشون کنی و البته نوشتن کمک می کنه!؟

واقعیتش منم ناز نازو ام!؟

یعنی با چیزای کوچیک شلوغش می کنم!؟

وقتی هم که اتفاق بزرگ میفته کپ می کنم هیچی نمیگم!؟

بهتره دردهای بزرگ برام اتفاق بیفته!؟

الان هیچی نشده فقط به گذشته فکر کردم و سوختم و این حالمه!؟

من ادعام بود اگه از آسمون سنگ بباره تسلیم نمیشم ولی حالا چه راحت کلافه شدم!؟

فهمیدم به جای جنگیدن با آدم ها باید با اون صفت اون آدم تو خودم بجنگم!؟

اگر یه کاری بده خوشم نمیاد نباید خودم اونو تکرار کنم!؟

اصلا با آدم ها می جنگی چون اون صفت اون تو خودته و خودت نمی خوای ببینی!؟

البته چیز های دیگه هم تو خودت هستش که نمی خوای ببینی!؟

وقتی بچه بودی فقط فحش خوردی و سرزنش شدی و تحقیر شدی معلومه از خودت بدت میاد!؟

و من می دونم خیلی ها این طورن!؟

باید خودتو نوازش کنی!؟

روحت آسیب دیده اونم از نزدیک ترین افراد!؟

اون هایی که ادعاشون میشد دلسوزتن!؟

آدم چی می تونه بگه!؟

به این حجم از نادانی و حماقت!؟

خوش بینانه ش اینه که نادان و احمقن!؟

بدبینانه ش چیزای دیگه ست که باورکردنی نیست!؟

فقط خوبه من بچه دار نشدم اگر قرار بود بعد بخوام خودم باهاش مسابقه بدم و بهش حسودی کنم!؟

دیوانگی از این بیشتر!؟

میانسالی

داشتم فکر می کردم این حس الان که دارم که مثل به قول بچگی خودمون زنای گنده شدم رو دوست ندارم، کلا از بچگی بچه ها و خانم و آقاهای جوون رو دوست داشتم و نسل گذشته حس خوبی بهشون نداشتم ولی حالا خودم وارد میانسالی شدم و همون مدلی شدم!؟

بعد با خودم فکر کردم حتما برای همین احساساته خیلی ها که سنشون بالا میره سعی می کنند خودشون رو جوون نشون بدن اما به نظرم هر کار بکنی حس درونت که فرقی نمی کنه!؟

اون سری که در گروه تلگرامی افسرده های دهه هشتادی و هفتادی بودم واقعا وقتی باهاشون چت می کردم احساس نشاط می کردم ولی خوب بالاخره اونا از ما کوچکترن و تجربه شون کمتره، من تو گروه شده بودم راهنما و نصیحت گو، خوشم نمیاد از این نقش، بعدم نسل جدیدیا از ما بدترن کلا همه چیز رو می خوان خودشون امتحان کنن به حرف بزرگ تر از خودشون گوش نمیدن، پس کارم فایده نداشت!؟

پس چی کار کنم حس خوب جوونیم برگرده!؟ من اون حسم رو می خوام!؟

دبیرستان که بودم یه معلم اجتماعی داشتیم اون موقع همین سن های الان من بود منتها متاهل بود و یه دختر داشت، می گفت دعا می کنم چند سال دیگه بمیرم و پیری رو تجربه نکنم!؟

 واقعا بده، تمام قشنگیای دنیا تو چشمت زشت میشه وقتی سنت بالا میره!؟ چقدر غر زدم!؟ 

بعدنوشت: یه کم در گوگل جستجو کردم نوشته بود اضطراب چیز عادی هست برای میانسالها و همچنین احساس انزوا داشتن، از آقای عباس کیارستمی هم چند تا کلیپ در مورد گذر از میانسالی در اینستاگرام بود که مرورگرم باز نکرد، بد نبود ببینم چی میگن، از هوشواره هم پرسیدم چیزایی رو گفت که خودم می دونستم اما عمل نمی کنم به همه ش!؟

احساس میانسالی یک مرحله طبیعی از زندگی است که ممکن است با تغییرات فیزیکی، عاطفی و اجتماعی همراه باشد. برای مدیریت این احساسات و بهبود کیفیت زندگی در این دوره، می‌توانید اقدامات زیر را در نظر بگیرید:
1. پذیرش تغییرات: به جای مقاومت در برابر تغییرات، سعی کنید آن‌ها را بپذیرید و به عنوان بخشی از روند طبیعی زندگی ببینید.
2. فعالیت بدنی: ورزش منظم می‌تواند به بهبود خلق و خو و افزایش انرژی کمک کند. فعالیت‌های مانند پیاده‌روی، یوگا یا شنا می‌توانند مفید باشند.
3. تغذیه سالم: داشتن یک رژیم غذایی متعادل و سالم می‌تواند به حفظ سلامت جسمی و روحی کمک کند.
4. یادگیری مهارت‌های جدید: یادگیری چیزهای جدید، مانند زبان یا هنر، می‌تواند حس رضایت و هدفمندی را افزایش دهد.
5. برقراری ارتباطات اجتماعی: وقت گذراندن با خانواده و دوستان و ایجاد روابط جدید می‌تواند احساس تنهایی را کاهش دهد.
6. مدیریت استرس: تکنیک‌های مدیتیشن، تنفس عمیق و ذهن‌آگاهی می‌توانند به کاهش استرس و اضطراب کمک کنند.
7. مشاوره و حمایت روانی: اگر احساسات منفی یا نگرانی‌های جدی دارید، مشاوره با یک متخصص می‌تواند بسیار مفید باشد.
8. تنظیم اهداف: تعیین اهداف کوتاه‌مدت و بلندمدت می‌تواند به شما کمک کند تا احساس هدفمندی بیشتری داشته باشید.
9. وقت برای خود: زمان‌هایی را برای خودتان اختصاص دهید و به فعالیت‌هایی بپردازید که از آن‌ها لذت می‌برید.
10. خودآگاهی: با شناخت بهتر خود و احساساتتان، می‌توانید تصمیمات بهتری برای آینده‌تان بگیرید.
با دنبال کردن این نکات، می‌توانید احساس بهتری نسبت به دوران میانسالی داشته باشید و از این مرحله از زندگی بهره‌مند شوید.


بعدنوشت بعدی: دو تا مقاله خوندم اولیش حالم رو بهتر کرد دومیش بدتر، آخه اولیش امید میداد ولی دومیش یه جوری صحبت می کرد که انگار وضع من خیلی بده!؟

لینک دومیhttps://fararu.com/fa/news/705064/%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%84%DB%8C-%D8%AC%D9%84%D9%88%DA%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C-%DA%A9%D9%86%DB%8C%D9%85

لینک اولیhttps://karboom.io/mag/articles/%D8%A8%D8%AD%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%A7%D9%84%DB%8C

یه نکته!

الان داشتم آهنگ گوش می کردم با خودم گفتم ما نسلی هستیم که بانو هایده رو از حضرت زهرا بیشتر دوست داریم، خوب دیگه وضعمون از همین جا روشنه! خخخخخ

جدا به جز امام علی و امام حسین و حضرت مریم دیگه به هیچکس از بزرگان ادیان ارادت خاصی نداشتم، متاسفانه به ما درست معرفیشون نکردند خودمونم دنبالش نرفتیم!

به جای صوت قرآن حوصله مون که سر میره آهنگ عاشقانه گوش میدیم، به عشق بیشتر از دین و خدا علاقمندیم البته من ایرادی توش نمی بینم، میگن هر کی عاشق باشه و مخفی کنه و فوت بشه، شهید حساب میشه، عشق را دست کم نگیرید!

اما خوب شاید این فکرای سرزنشگرانه من به خاطر این باشه که تو خانواده ی مذهبی بزرگ شدم، مامانم دوست داشت قاری و حافظ قرآن بشم اما من همیشه متنفر بودم و ازش در می رفتم، نمره ی دینی و قرآنم از همه درسام کمتر بود، این قدر سرکوفت خوردم به خاطرش ولی لذت می بردم می خندیدم!

می دونید راستشو بخواین اعتقادات برای من خیلی مهمه و از اول زیر بار هر چیزی نرفتم، به این راحتی چیزی رو قبول نمی کنم اگر الان به یه چیزهایی از ادیان و مذاهب اعتقاد دارم به خاطر این هست بهم ثابت شده واسش اشک ریختم!

خلاصه که خدایی که من شناختم می دونه که تو این دنیای پر اطلاعات و ایده به این راحتی نمیشه چیزی رو پذیرفت بهت فرصت میده خودت امتحان کنی، خودت شناخت پیدا کنی، اتفاقا به اون کسی که خودش شناخت پیدا می کنه بیشتر علاقه داره تا اونی که کورکورانه یه چیزی رو می پذیره یا رد می کنه!

عشقی بزرگ یا کتابی بزرگ

الان داشتم در تلگرام پرسه می زدم این متن رو دیدم:


در واقع تنها دو چیز هست
که می‌تواند یک انسان را تغییر دهد:
عشقی بزرگ یا یا خواندن کتابی بزرگ. .
پل دزلمان

نمی دانم چقدر درست هست اما تجربه ی من می گوید درست است برای من اتفاق افتاده است اما من حالا دلم می خواهد همان حس دبیرستانم را می داشتم قبل از تمام مصائبی که بر سرم آمد!

نمی دانم بهتر شده ام یا بدتر یا در بعضی مقولات بهتر شدم در بعضی دیگر بدتر شده ام! نمی دانم می ارزید یا نه!؟

اما انگار از یک پل گذشتم و دیگر گذشتم و تمام شد، جان کندم، بیچاره شدم اما گذشت اما مانده ام با آینده چه کار کنم!؟

یعنی چه می خواهد بشود؟! الان باید یک چیزی یا یک کسی بیاید و من را با خودش ببرد، دوباره متولد کند، من این طوری خود به خودی نمی توانم!؟

از آدم هایی که الگویمان هستند چه می دانیم؟

از آدم هایی که الگویمان هستند چه می دانیم؟ 

من از پیامبر اسلام حضرت محمد تقریبا هیچ نمی دانم کتاب سنن النبی را خواندم اما از شخصیت ایشان چیز زیادی درش نبود!

یک مدت مناقب مرتضوی را هم می خواندم اما جذبش نشدم در مورد حضرت علی بود، نهج البلاغه هم مطلب خاصی که در کتاب های دیگر نباشد نیز ندارد تا جایی که من خواندم!

در مورد حضرت فاطمه که هیچی نیست یک سری چرت و پرت فقط هست ایشان حتی مصحفی داشته اند که گور و گم شده است شاید هم از عمد ...

امام حسن که هیچ، از امام حسین هم بیشتر داستان سفر به کوفه و شهادت در کربلاست!

حضرت عیسی هم انجیل ها چند داستان ازشان گفتند اما چیز بیشتری نیست!

حضرت موسی هم تا جایی که من می دانم چند داستان بیشتر نیست!

حضرت ابراهیم هم که دیگر هیچی نیست جز داستان هایی!

حضرت مریم هم که گوشه نشین بوده است هیچی ازشان نمانده است!

یک سری نقل قول به این افراد نسبت داده شده است خوب است اما کافی نیست!

در کل نمی دانم وقتی هیچ چیز نمی دانم یا کم می دانم چگونه باید ازشان پیروی کنم یا رگ گردنم برایشان باد کند!؟

اگر بخواهیم به قرآن عمل کنیم نمی شود چون که خیلی چیزها تغییر کرده است باید دستورات قرآن را طبقه بندی کنیم کدام امروزیست کدام مربوط به گذشته است و البته می شود از روش قانون گذاری قرآن الگوبرداری کرد یعنی منطق و فلسفه اش را درآورد البته کوشش هایی شده است اما آنچنان موفق نبودند تا جایی که من مطالعه کردم!

خلاصه که یک انسان هایی الگویند اما به ما نمی گویند دقیقا چه کار کرده اند که الگویند؟! شاید بگویند سختی کشیده اند کارهای بزرگ کردند اما خیلی آدم های دیگر هم بوده اند که کارهای بزرگ کرده اند اما این گونه الگو نشدند و هنوز دعوای تاریخی سرشان نیست! یک چیز دیگری در میان است که من نمی دانم چیست!؟