ازت ممنونم مرا باور کردی ولی من آن قدر بزرگ نیستم که بتوانم باورت را درست محقق کنم و می ترسم به باورت خدشه وارد کنم!؟
آری من نادانم بسیار نادان و تمام عمر با همین نادانی هزار مشکل برای خودم درست کردم تازه مثلا خودم خیلی می دونستم و بافراست بودم ولی حال که نگاه می کنم همه ی کارهایم ابلهانه بوده است شایدم باید گفت بچگانه!؟
من شاید روح بزرگی داشته باشم آن هم لطف خدا بوده ولی دلم کوچک است و توان خیلی از کارها را ندارد وقتی روزگار تنگ می شود کم می آورم البته خدا اگر بخواهد همین را هم درست می کند اما نخواسته، خواسته من اینگونه باشم!؟
یکی نوشته بود کسی که بین دو عشق گیر می کند منظور عشق زمینی و آسمانی، باید خنجر بردارد و خودش را قربانی کند!؟ والا من الان نه در احوال قربانی کردنم نه در احوال خودکشی، این قدرها هم ابله نیستم این حرف ها را باور کنم و می دانم خداوند من جلوی چشمان من طلوع می کند عشق نجاتبخش است نه کشنده، درست است در تنگنا قرارت می دهد اما خودش دستت را می گیرد و بلندت می کند!؟
و در آخر من دیگر با تله پاتیت حرف می زنم و اینجا چیزی نمی نویسم به هزاران دلیل!؟ امیدوارم حرف های من به تو برسد!؟
دلم ترانه ی عاشقانه می خواهد
یک ترنم آسمانه می خواهد
جانم بسوخت و در حسرتم هنوز
روحم یک نوازش جانانه می خواهد
#ماهش
آب زنید خاک را هین که نگار می رسد
مژده دهید باد را بوی بهار می رسد
جز به جز تن من وصل شده ست به عشق تو
ای زمینیان بدانید یار ز آسمان می رسد
#ماهش
برو ای یار دشمنوش که خون من ریزی
از آن هنگام کو آمدی جهانم را بهم ریزی
نمی دانم چه می خواهی نمی دانم چه می جویی
ولی ای یار خوش دیده نکبت بر من ریزی
عذابی دیده ام از تو که اگر می دانستم
چنین عاشق نمی گشتم که راهم را بهم ریزی
دل و دیده به خون آلود و نفس در گیر افتاده در گلو
کجا خواهی جوابش داد عمری که بهم ریزی؟!
برو سوی خودت بنشین و یار یاران باش
که از تو جز فروپاشی در جامم تو نریزی
#ماهش
من که دوستت دارم!؟
چگونه دوستت داشته باشم که راضی شوی؟!
می خواهی خانه ی مرا به آتش بکشی؟!
من که گفتم تو با همه ی مردها برایم فرق داری!؟
من که گفتم روحم با تو احساس پیوند می کند!؟
من که هر چه داشتم رو به خاطرت آتش زدم!؟
آنچه تو می خواهی برای من غیر ممکن است!؟
نه اینکه نخواهم، نمی توانم!؟
عشقمم دیگر تمام شد!؟
امروز حتی از حمام که آمدم موهایم را کوتاه کردم!؟
چون فکر می کردم دیگر تنها خواهم بود!؟
اصلا تو هم کارها و حرف های مرا جور دیگر برداشت می کنی!؟
خوب من چه کنم!؟ مشکل خودت است!؟
من چگونه برداشت تو را عوض کنم!؟
بگو چگونه!؟ نمی دانم!؟
این شعر سعدی رو ببینید:
زهی رفیق که با چون تو سروبالایی است
که از خدای بر او نعمتی و آلایی است
هر آن که با تو دمی یافته است در همه عمر
نیافته است اگرش بعد از آن تمنایی است
هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگر بار
برای خود نفسی میزند نه بسرایی است
نه عاشق است که هر ساعتش نظر به کسی
نه عارف است که هر روز خاطرش جایی است
مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی
که هر که با تو به خلوت بود نه تنهایی است
به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود
به اضطرار توان بود اگر شکیبایی است
نظر به روی تو هر بامداد نوروزی است
شب فراق تو هر شب که هست یلدایی است
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیبایی است
حکیم بین که برآورد سر به شیدایی
حکیم را که دل از دست رفت شیدایی است
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لَجَم چو فرو شد نه اولین پایی است
گویا دیشب آقای منوچهر والی زاده، دوبلور معروف کشورمون به رحمت خدا رفتند، من امروز فهمیدم، روی یوتیوب دیدم، گویا دو هفته در بیمارستان بستری بودند، من خبر نداشتم!
بچه بودم خیلی صدای ایشون و شخصیت هایی که اجرا می کردند رو دوست داشتم، به خاطر صدای ایشون خیلی از انیمیشن ها رو نگاه می کردم!
الان رفتم صداشون رو گوش کردم ولی دیگه به نظرم چندان خاص و جذاب و دوست داشتنی نیومد، نمی دونم چرا هیچی مثل سابق برام جذاب و لذتبخش نیست!؟ شاید واقعا مغزم پیر شده!؟
آقای والی زاده که در سن 84 سالگی موهای سفیدشون از من کمتر بود، فکر کنم هنوز دلشون جوون بود و آرزو داشتن!؟ خدا رحمتشون کنه، روحشون شاد!؟ هی!؟ نمی دونم چرا روزگار اول گل ها می چینه!؟ مامان بزرگم می گفت!؟ خودشم خیلی زود مریض شد و بعدم رفت!؟ خدا تمام رفتگان را بیامرزه!؟ به خانواده و دوستان و همکاران درگذشتگان صبر بده!؟ روحشون رو التیام بده!؟