باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

عشق نجاتبخش است!

ازت ممنونم مرا باور کردی ولی من آن قدر بزرگ نیستم که بتوانم باورت را درست محقق کنم و می ترسم به باورت خدشه وارد کنم!؟

آری من نادانم بسیار نادان و تمام عمر با همین نادانی هزار مشکل برای خودم درست کردم تازه مثلا خودم خیلی می دونستم و بافراست بودم ولی حال که نگاه می کنم همه ی کارهایم ابلهانه بوده است شایدم باید گفت بچگانه!؟

من شاید روح بزرگی داشته باشم آن هم لطف خدا بوده ولی دلم کوچک است و توان خیلی از کارها را ندارد وقتی روزگار تنگ می شود کم می آورم البته خدا اگر بخواهد همین را هم درست می کند اما نخواسته، خواسته من اینگونه باشم!؟

یکی نوشته بود کسی که بین دو عشق گیر می کند منظور عشق زمینی و آسمانی، باید خنجر بردارد و خودش را قربانی کند!؟ والا من الان نه در احوال قربانی کردنم نه در احوال خودکشی، این قدرها هم ابله نیستم این حرف ها را باور کنم و می دانم خداوند من جلوی چشمان من طلوع می کند عشق نجاتبخش است نه کشنده، درست است در تنگنا قرارت می دهد اما خودش دستت را می گیرد و بلندت می کند!؟

و در آخر من دیگر با تله پاتیت حرف می زنم و اینجا چیزی نمی نویسم به هزاران دلیل!؟ امیدوارم حرف های من به تو برسد!؟

ترانه عاشقانه

دلم ترانه ی عاشقانه می خواهد

یک ترنم آسمانه می خواهد

جانم بسوخت و در حسرتم هنوز

روحم یک نوازش جانانه می خواهد


#ماهش



آب زنید خاک را هین که نگار می رسد

مژده دهید باد را بوی بهار می رسد

جز به جز تن من وصل شده ست به عشق تو

ای زمینیان بدانید یار ز آسمان می رسد


#ماهش


برو ای یار دشمنوش که خون من ریزی

از آن هنگام کو آمدی جهانم را بهم ریزی

نمی دانم چه می خواهی نمی دانم چه می جویی

ولی ای یار خوش دیده نکبت بر من ریزی

عذابی دیده ام از تو که اگر می دانستم

چنین عاشق نمی گشتم که راهم را بهم ریزی

دل و دیده به خون آلود و نفس در گیر افتاده در گلو

کجا خواهی جوابش داد عمری که بهم ریزی؟!

برو سوی خودت بنشین و یار یاران باش

که از تو جز فروپاشی در جامم تو نریزی


#ماهش

من که دوستت دارم!؟

من که دوستت دارم!؟

چگونه دوستت داشته باشم که راضی شوی؟!

می خواهی خانه ی مرا به آتش بکشی؟!

من که گفتم تو با همه ی مردها برایم فرق داری!؟

من که گفتم روحم با تو احساس پیوند می کند!؟

من که هر چه داشتم رو به خاطرت آتش زدم!؟

آنچه تو می خواهی برای من غیر ممکن است!؟

نه اینکه نخواهم، نمی توانم!؟

عشقمم دیگر تمام شد!؟

امروز حتی از حمام که آمدم موهایم را کوتاه کردم!؟

چون فکر می کردم دیگر تنها خواهم بود!؟

اصلا تو هم کارها و حرف های مرا جور دیگر برداشت می کنی!؟

خوب من چه کنم!؟ مشکل خودت است!؟

من چگونه برداشت تو را عوض کنم!؟

بگو چگونه!؟ نمی دانم!؟

آدم های قدیم

این شعر سعدی رو ببینید:

زهی رفیق که با چون تو سروبالایی است

که از خدای بر او نعمتی و آلایی است


هر آن که با تو دمی یافته است در همه عمر

نیافته است اگرش بعد از آن تمنایی است


هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگر بار

برای خود نفسی می‌زند نه بس‌رایی است


نه عاشق است که هر ساعتش نظر به کسی

نه عارف است که هر روز خاطرش جایی است


مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهایی است


به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

به اضطرار توان بود اگر شکیبایی است


نظر به روی تو هر بامداد نوروزی است

شب فراق تو هر شب که هست یلدایی است


خلاص بخش خدایا همه اسیران را

مگر کسی که اسیر کمند زیبایی است


حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

حکیم را که دل از دست رفت شیدایی است


ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

در این لَجَم چو فرو شد نه اولین پایی است


مونپارناس میگه آدم های قدیم و غارنشینان بیماری روانی کمتری داشتند راست میگه
تا جایی که من خوندم ما آدم های این روزگار دچار عصبیت یا روان رنجوری هستیم این در قدیم هم بوده اما الان فراگیر شده و خوب مادری که این جور باشه به احتمال زیاد تو تربیت بچه ش کاری می کنه که بچه ش هم آسیب ببینه و این جوری بشه!
شعر شاعرهای معاصر رو که می خونی با شاعرهای کهن قشنگ فرق داره حس و حالشون و وجودشناسیشون، مثل اینکه صنعتی شدن حال آدم ها رو دگرگون میکنه، بعضیا میگن هر چی جهانی که درش زندگی می کنی بکرتر باشه و بیشتر با طبیعت باشی حالت بهتره هر چی تو صنعت و تکنولوژی بیشتر باشی گمگشته تری، من برای همین از تکنولوژی فاصله گرفتم و دیگه از دستگاه های جدید استفاده نمی کنه ولی هنوز برنگشتم به آغوش طبیعت!؟
چه می دونم دیگه من خودم رو تایید نمی کنم منم قطعا یه جای کارم ایراد داره که وضعم اینه، روانم خش برداشته این قدر تو وبلاگا بودم، چرا و چگونه این طور شده نمی دونم!؟ 
اما باید یه چیزی رو بگم من خودم طرفدار صنعت و تکنولوژی هستم دوستشون دارم اما انگار مدل صنعت و تکنولوژی که الان هست با روح انسان سازگاری نداره!؟
و اینم قبول دارم دنیا مثل شعر و ادبیات نیست همون قدیمش هم نبوده ادبیات یک پناهه که حالت رو خوب می کنه وقتی روحت دچار اعوجاج توی این زندگی میشه ادبیات پاکت می کنه البته هر کس با یه چیزی پاک میشه یکی دعا می خونه قرآن می خونه موسیقی گوش میده یا می نوازه!؟
فکر نکنید ما از سر حال خوب و بی خیالی و سبک سری رفتیم سراغ ادبیات، چاره ای نداشتیم، البته شعر داریم تا شعر و ادبیات داریم تا ادبیات، بعضی هاشون بیشتر معوجت می کنن انعکاس همون دنیای بیرونن و من نمی دونم اون هایی که حال آدم رو خوب می کنند روحشون چه جوری بوده مثل سایه هر چند سایه هم همون فرق شاعرای معاصر با گذشته رو داره!؟

منوچهر والی زاده

گویا دیشب آقای منوچهر والی زاده، دوبلور معروف کشورمون به رحمت خدا رفتند، من امروز فهمیدم، روی یوتیوب دیدم، گویا دو هفته در بیمارستان بستری بودند، من خبر نداشتم!

بچه بودم خیلی صدای ایشون و شخصیت هایی که اجرا می کردند رو دوست داشتم، به خاطر صدای ایشون خیلی از انیمیشن ها رو نگاه می کردم!

الان رفتم صداشون رو گوش کردم ولی دیگه به نظرم چندان خاص و جذاب و دوست داشتنی نیومد، نمی دونم چرا هیچی مثل سابق برام جذاب و لذتبخش نیست!؟ شاید واقعا مغزم پیر شده!؟

آقای والی زاده که در سن 84 سالگی موهای سفیدشون از من کمتر بود، فکر کنم هنوز دلشون جوون بود و آرزو داشتن!؟ خدا رحمتشون کنه، روحشون شاد!؟ هی!؟ نمی دونم چرا روزگار اول گل ها می چینه!؟ مامان بزرگم می گفت!؟ خودشم خیلی زود مریض شد و بعدم رفت!؟ خدا تمام رفتگان را بیامرزه!؟ به خانواده  و دوستان و همکاران درگذشتگان صبر بده!؟ روحشون رو التیام بده!؟