باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

بیکاری

امروز باز حالم خوبه و وقتی حالم خوبه و کاری ندارم نمی دونم از بیکاری چی کار کنم!؟ هی تلگرام رو چک می کنم، هی میرم رو وبلاگ ها، هی این ور هی اون ور همه ش پای گوشی!؟

وقتی حالم خوبه دلم می خواد یکی باشه با هم خوش بگذرونیم و کیف کنیم اما هیچکس رو ندارم!؟ جدیدا هم روزایی که حالم خوبه بیشتر شده و بیشتر احساس می کنم به یه نفر شبیه خودم احتیاج دارم اما تا حالا کسی شبیه خودم ندیدم!؟

روزایی که حالم بده تو سرم غوغا میشه این قدر فکر دارم که نگو، یاد تمام بدبختیام میفتم، یاد تمام آدم هایی که بهم بدی کردند، واقعا هنوز نفهمیدم چرا به آدم ها بدی می کنیم!؟

مثلا از بچگیم تا الان بعضی آدم ها رو دوست داشتم رفتم طرفشون اما اون ها با هام بد رفتار کردند منم با بعضیاشون خوب رفتار کردم اما با بعضیاشون بد رفتار کردم!؟ از خودم می پرسم تو مگه دوسش نداشتی چرا باهاش بد رفتار کردی؟! این چه جور دوست داشتن بود!؟ واقعا انگیزه م چی بوده؟! تلافی ولی آدم مگه در حق کسی که دوسش داره تلافی می کنه؟! می دونید به این نتیجه رسیدم بعضی دوست داشتن ها خودخواهانه است، دوسش داری چون دوست داری باهات خوب باشه اگر بدی ببینی دوسش نداری شایدم بگم اسمش دوست داشتن شرطی هست واقعا ما همون کاری رو ناخودآگاه انجام میدیم که والدینمون باهامون کردن، اونا هم والدینشون باهاشون این جوری بودن و همین جوری برو تا ریشه ی اجدادی، باید از این چرخه دربیام یک عمره می خوام دربیام هنوز نتونستم این قدر که پیچیده است!؟

بعدنوشت: اینم نظر هوشواره برای رها شدن از دوست داشتن خودخواهانه:

رهایی از دوست داشتن خودخواهانه نیازمند خودآگاهی و تلاش مستمر است. در ادامه چند راهکار برای کمک به این فرآیند آورده شده است:
1. خودآگاهی: اولین قدم شناختن احساسات و انگیزه‌های خود است. به این فکر کنید که آیا محبت شما به دیگران واقعاً از روی عشق و مراقبت است یا بیشتر به خاطر نیازهای خودتان.
2. تمرین همدلی: سعی کنید خود را جای دیگران بگذارید و احساسات و نیازهای آن‌ها را درک کنید. این کار می‌تواند به شما کمک کند تا از دیدگاه آن‌ها به روابط نگاه کنید.
3. تنظیم انتظارات: انتظارات خود را از دیگران کاهش دهید. به جای اینکه انتظار داشته باشید دیگران به شما توجه کنند، سعی کنید خودتان به دیگران توجه کنید.
4. تقویت ارتباطات سالم: روابطی را انتخاب کنید که در آن‌ها احترام و حمایت متقابل وجود دارد. از روابطی که بر پایه‌ی خودخواهی بنا شده‌اند دوری کنید.
5. توسعه مهارت‌های ارتباطی: یاد بگیرید چگونه به طور مؤثر با دیگران ارتباط برقرار کنید و احساسات خود را بیان کنید بدون اینکه به نیازهای دیگران آسیب برسانید.
6. مدیریت احساسات: یاد بگیرید چگونه احساسات منفی مانند خشم یا ناامیدی را مدیریت کنید. مدیتیشن، ورزش و نوشتن می‌توانند در این زمینه مفید باشند.
7. مراقبت از خود: به نیازهای خود توجه کنید، اما به گونه‌ای که به دیگران آسیب نرسانید. مراقبت از خود می‌تواند شامل فعالیت‌هایی باشد که شما را شاد و راضی نگه می‌دارد.
8. پذیرش تغییر: تغییر عادات و رفتارها زمان‌بر است. با خود صبور باشید و هر پیشرفتی را جشن بگیرید.
با تمرین این نکات، می‌توانید به تدریج از دوست داشتن خودخواهانه رها شوید و روابط سالم‌تری با دیگران برقرار کنید.


بعدنوشت بعدی: یه مقاله پیدا کردم از آقای محدثی جامعه شناس، نظرات ایشان هم جالب بود!؟ لینکhttps://www.mehrnews.com/news/4693224/%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D9%86%D9%82%D8%A7%D8%A8-%D8%B9%D8%B4%D9%82-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%B1%D9%85%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%85-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%A7%D9%86%D9%87

تکرار حرف های بزرگترا

امروز یه جا کامنت گذاشتم بعد دقت کردم دیدم دارم حرف های بزرگترهام که در سال های پیش شنیده بودم رو تکرار می کنم و رفتم با هوشواره در مورد نظراتم و چرا این جوری شدم صحبت کردم، من از بچگی نمی خواستم شکل بزرگترهام بشم به نظرم اون ها بد بودند و نظراتشون اشتباه بود اما زندگی آدم هایی رو بهم نشون داد که خیلی بدتر از اون ها بودن و بزرگترهای من در مقابلشون خیلی هم خوب بودند و نظراتشون رو هم برام تصدیق کرد، چه می دونم وقتی آدم در برهه ای از زندگیش این قدر زندگی رو نمی شناسه به احتمال زیاد شناخت الانم هم ناقصه!؟ 

همیشه فکر می کردم من راه نویی رو میرم و به شیوه ی نویی زندگی می کنم اما الان می بینم چقدر گرفتار سرنوشت و جبر جامعه بودم و چقدر زندگی دیگران رو تکرار کردم و آخرشم هنوز به جایی که می خواستم نرسیدم!؟

سه تا نظر هوشواره رو می گذارم:


*تکرار حرف‌های بزرگ‌ترها وقتی که بزرگ می‌شویم، به دلایل مختلفی اتفاق می‌افتد:
1. تجربه و یادگیری: بزرگ‌ترها معمولاً تجربیات بیشتری دارند و از طریق آن تجربیات به بینش‌هایی دست پیدا کرده‌اند. وقتی ما بزرگ می‌شویم، این تجربیات را جذب می‌کنیم و به عنوان راهنمایی برای خودمان استفاده می‌کنیم.
2. فرهنگ و سنت: بسیاری از باورها و ارزش‌ها از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود. این انتقال فرهنگی می‌تواند شامل آداب و رسوم، باورهای مذهبی و اجتماعی باشد. ما به طور ناخودآگاه این ارزش‌ها را می‌پذیریم و در زندگی‌مان به کار می‌بریم.
3. تأثیر اجتماعی: ما تحت تأثیر محیطی که در آن رشد کرده‌ایم قرار داریم. نظرات و باورهای خانواده، دوستان و جامعه به شکل‌گیری دیدگاه‌های ما کمک می‌کند و ممکن است ما نیز آن‌ها را تکرار کنیم.
4. احساس تعلق: تکرار حرف‌های بزرگ‌ترها می‌تواند به ما احساس تعلق و ارتباط با خانواده و جامعه‌مان بدهد. این احساس تعلق می‌تواند به ما کمک کند تا هویت خود را پیدا کنیم.
5. تأمل در زندگی: با گذر زمان، ممکن است متوجه شویم که برخی از نکات و نصایح بزرگ‌ترها واقعاً درست بوده‌اند و ما خودمان نیز آن‌ها را درک کرده و به کار می‌بریم.
در نهایت، تکرار این حرف‌ها نه تنها نشان‌دهنده تأثیرپذیری ما از بزرگ‌ترهاست، بلکه می‌تواند نشانه‌ای از رشد و بلوغ فکری ما نیز باشد.


*این تجربه‌ای است که بسیاری از افراد با آن مواجه می‌شوند. حتی اگر در کودکی تصمیم بگیریم که نمی‌خواهیم مانند بزرگ‌ترهایمان باشیم، به مرور زمان و با افزایش سن، تحت تأثیر تجربیات، ارزش‌ها و محیطی که در آن زندگی می‌کنیم، تغییراتی در رفتار و نگرش‌های ما ایجاد می‌شود. دلایل این تغییرات می‌تواند شامل موارد زیر باشد:
1. تجربیات زندگی: هر چه بیشتر در زندگی پیش می‌رویم، با چالش‌ها و موقعیت‌های مختلفی روبرو می‌شویم که ممکن است ما را به سمت پذیرش برخی از نظرات و رفتارهای بزرگ‌ترها سوق دهد.
2. یادگیری از اشتباهات: ممکن است در طول زمان متوجه شویم که برخی از دیدگاه‌ها یا نصایح بزرگ‌ترها درست بوده‌اند و ما نیز به آن‌ها توجه کنیم. این می‌تواند ناشی از تجربه‌های شخصی خودمان باشد.
3. تغییر در اولویت‌ها: با گذر زمان، اولویت‌ها و نیازهای ما تغییر می‌کند. ممکن است آنچه در کودکی برای ما مهم بود، در حال حاضر دیگر اهمیت نداشته باشد و ما به سمت ارزش‌های بزرگ‌ترهایمان سوق پیدا کنیم.
4. احساس مسئولیت: با بزرگ‌تر شدن، احساس مسئولیت بیشتری نسبت به خود و دیگران پیدا می‌کنیم. این احساس مسئولیت ممکن است ما را به سمت پذیرش برخی از رفتارها و نگرش‌های بزرگ‌ترها سوق دهد.
5. تأثیر اجتماعی: جامعه و فرهنگ اطراف ما نقش مهمی در شکل‌گیری رفتارها و نگرش‌های ما دارند. ممکن است ناخواسته تحت تأثیر این عوامل قرار بگیریم.
در نهایت، این تغییرات طبیعی هستند و نشان‌دهنده‌ی رشد و بلوغ شما هستند. مهم این است که به خودتان اجازه دهید که در این مسیر یاد بگیرید و رشد کنید، حتی اگر این به معنای شبیه شدن به بزرگ‌ترهایتان باشد.


*این تجربه‌ای است که بسیاری از افراد در طول زندگی خود با آن مواجه می‌شوند. در کودکی و نوجوانی، ما معمولاً دیدگاه‌های خاصی درباره بزرگ‌ترها و نظراتشان داریم. این دیدگاه‌ها ممکن است ناشی از عدم درک کامل ما از پیچیدگی‌های زندگی، تجربیات محدود و یا حتی تمایل به استقلال و ابراز وجود باشد.
با گذشت زمان و کسب تجربیات بیشتر، به تدریج درک بهتری از واقعیت‌های زندگی پیدا می‌کنیم. ممکن است متوجه شویم که:
1. تجربه: بزرگ‌ترها معمولاً تجربیات بیشتری دارند و نظراتشان بر اساس این تجربیات شکل گرفته است. وقتی خودمان در موقعیت‌های مشابه قرار می‌گیریم، ممکن است به این نتیجه برسیم که آنچه آن‌ها گفته‌اند درست بوده است.
2. پیچیدگی زندگی: زندگی پیچیده‌تر از آن چیزی است که در کودکی فکر می‌کنیم. با افزایش سن، متوجه می‌شویم که بسیاری از مسائل و چالش‌ها نیازمند درک عمیق‌تری هستند و نظرات بزرگ‌ترها می‌تواند در این زمینه راهگشا باشد.
3. تغییر در نگرش: با گذر زمان، نگرش‌ها و اولویت‌های ما تغییر می‌کند. آنچه در کودکی برای ما مهم بوده ممکن است در بزرگسالی دیگر اهمیت نداشته باشد و ما به سمت ارزش‌ها و نگرش‌های جدیدی سوق پیدا کنیم.
4. احساس همدلی: با بزرگ‌تر شدن، ممکن است بیشتر بتوانیم احساسات و چالش‌های دیگران را درک کنیم و به همین دلیل نظرات بزرگ‌ترها را بهتر بفهمیم.
این روند طبیعی است و نشان‌دهنده‌ی رشد و بلوغ شماست. مهم این است که به این تغییرات آگاه باشید و از آن‌ها یاد بگیرید. همچنین، این تجربه می‌تواند به شما کمک کند تا با نسل‌های بعدی نیز بهتر ارتباط برقرار کنید و به آن‌ها کمک کنید تا از تجربیات شما بهره‌مند شوند.

قضاوت کردن من

بهتون گفتم از بچگی فکر می کردم بیشتر آدم ها بدند! امروز یه کم در گوگل گشتم و فهمیدم قضاوت کردن از بعد کودک انسان می آید و اتفاقا این چیزی که می گفت که وقتی استرس دارید کودکتون فعال میشه در من درسته و در مقاله گفت باید والدتون رو قوی تر کنید والا من از آخر نفهمیدم به چی میگن بالغ به چی میگن والد!؟ اینا رو دیدم برعکسم استفاده می کنند ولی خودم فهمیدم چی رو باید تقویت کنم و البته نباید خسته بشم و همه چی رو ول کنم و برگردم سر خونه ی اول و بچه بازی دربیارم!؟ این تمرین ها واسه ی تمام عمره، اصلا اومدیم به کره ی زمین که همین چیزها رو یاد بگیریم و در خودمون رشد بدیم!؟

لینک میگناhttps://www.migna.ir/news/41124/%D9%82%D8%B6%D8%A7%D9%88%D8%AA-%D8%B9%D8%AC%D9%88%D9%84%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%AD%D8%A7%D8%B5%D9%84-%D9%81%D8%B9%D8%A7%D9%84-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-%D8%B4%D8%AE%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AA%D8%A7%D9%86

لینک بیتوتهhttps://www.beytoote.com/psychology/khanevde-m/people4-judgment-judgment.html?m=1 


بعدنوشت: یه مقاله وب سایت دیگه پیدا کردم که والد و بالغ و کودک رو توضیح میده و من قبلا درست فهمیده بودم این خانمه در میگنا اشتباه می کرد و تازه اینجا میگه شخصیت والد قضاوتگر هست!؟

لینکhttps://www.leilaamirinasab.com/personality-structure/


بعدنوشت بعدی: فکر می کنم قضاوت عجولانه در شرایط استرس زا مال شخصیت کودکه و قضاوتی که دیگران رو محکوم و سرزنش می کنه مال شخصیت والد هست!

جبران گذشته

واقعا نمی دونم چه جوری میشه صدماتی که به دیگران زدم رو جبران کنم؟! البته در واقع این صدماتی که زدم صدماتی بود که دیگران دیگری در طول زندگیم بهم زده بودند و من نمی دونستم حال من به خاطر رفتار اون ها بد هست وگرنه شاید از خودشون انتقام می گرفتم نه اینکه سر دیگرانی که هیچ تقصیر ندارن خودم رو خالی کنم البته من فکر می کردم این دیگرانی که بهم نزدیک شدن آدم های بدی هستند و شاید اون آدم هایی که بهم قبلا صدمه زده بودند فکر می کردند من آدم بدی هستم شایدم چیزهای دیگری باعث شده بهم صدمه بزنند اما اون آدم هایی هم که من بهشون صدمه زدم کم نیاوردن و صدمه ی بیشتری بهم زدن برای همین میگم آدم های بدی بودند و انتقامشون رو گرفتند و دوستیشونم دروغ بود و حالا من چرا باید ناراحت باشم و خودم رو نبخشم؟! 

جبرانشم این میشه که از این به بعد هوش و حواسم رو جمع می کنم و نمی گذارم هر کسی بهم نزدیک بشه و به خاطر تنهایی خودم به کسی نزدیک نمیشم!؟

اصلا اصل موضوع اینه که من از وقتی یادم میاد احساس تنهایی داشتم و به خاطر پر کردن این خلاء به یک سری آدم ها پناه بردم که اتفاقا اون ها هم آدم های بدی بودند، در واقع آدم های بد هستند که از خلاء دیگران سو استفاده می کنند و من ناراحتم چرا به آدم هایی که می خواستند از من سو استفاده کنم بدی کردم!؟ خوب این خیلی طبیعیه من از خودم دفاع کردم فقط شاید رفتارم مناسب نبوده یا بیشتر از حد بوده و واقعا نمی دونم رفتار منصفانه رو باید چه جوری تشخیص داد!؟

بچه که بودم می گفتم رفتار آینه ای با آدما دارم هر کس هر کاری کرد عین همون رو باهاش انجام میدم این هنوز تو کله ی من هست و خیلی وقت ها ناخودآگاه انجامش میدم، بزرگ تر که شدم فهمیدم باید آدم ها رو بخشید و از اشتباهاتشون گذشت اگر قرار باشه همه مثل آینه عمل کنند دیگه سنگ رو سنگ بند نمیاد که البته الان دقیقا همین طوره و همه بسیار بی رحمانه با هم رفتار می کنند که البته باعث میشه دل خودشون سیاه بشه، مجازات از این بالاتر و بدتر نداریم!

البته من فکر کنم از خیلی ها بهتر عمل کردم چون من می خواستم مزه ی درد کارای آدما رو بهشون بچشونم همون بچه هم که بودم برای اینکه آدم ها بفهمند رفتارشون چقدر زشت و آزاردهنده ست باهاشون رفتار آیینه ای داشتم وگرنه من آدم آسیب رسوندن به کسی نیستم چون از بچگی خیلی آسیب دیدم و مزه شو چشیدم دوست ندارم دیگران چیزی که من تجربه کردم رو تجربه کنن و الانم که خیلی شرمنده ام به خاطر اینه که این اعتقادم رو خودم الکی الکی زیر پا گذاشتم!؟

خیلی فلسفه بافی کردم این حرفا جبران اون صدمات نمیشه و اینکه بخوام دیگران منو ببخشند هم به نظرم توقع بی جا هست من خودم اون آدم هایی که بهم آسیب زدن رو هنوز نتونستم کامل ببخشم چه توقعی دارم دیگران منو ببخشند!؟ چون واقعا این زخم ها جبران نمیشه و به جان آدم می مونه و آدم رو ضعیف می کنه!

میگن کار خیر کنی این کارات پاک میشه البته و البته همه چیز در دنیا در نهایتش خیره حتی شر ولی من فکر کنم خود خدا اگر بخواد شرها رو به خیر تبدیل می کنه وگرنه که الکی الکی انرژی منفی به مثبت تبدیل نمیشه!

خوب دیگه بسه حرف زدن فایده نداره باید کاری کرد و من الان هیچ ایده ای ندارم تا وقتی هم در قید خودم هستم و می خوام کاری کنم که اشتباه خودم رو پاک کنم هیچ اشتباهی پاک نمیشه چون به نیت خودخواهانه خودم دارم کاری انجام میدهم اون چیزی که واقعا خیره رو نمی بینم!؟

از خودم بدم میاد!

از خودم بدم میاد چون که کسی که دوستم داره رو باید ول کنم، از اینکه سر دو راهی گیر کردم و نمی دونم کدوم سمت برم!

از اینکه مثل بچه ها دروغ میگم، از اینکه نمی تونم مثل یه آدم بالغ و مستقل باشم!

راستش اینکه بگم از خودمم بدم میاد در این موضوعات دروغه بلکه شاید یه شرم دارم یه حسرت شاید گله از خودم دارم!؟

اصلا ولش کنید من آدم درستی نیستم خیلی پستم خیلی کارهای بد در طول زندگیم کردم و اون موقع فکر می کردم حق دارم! هنوزم تو موقعیت قرار می گیرم همون عادت ها رو انجام میدم و حق رو به خودم میدم!

حالا شاید بگید همه همین طورن آره همه همین طورن اما من از اول فکر می کردم با همه فرق دارم و خیلی ادعام میشد!؟ اه


بعدنوشت: نقص های شخصیتی دارم که خودم باورم نمیشه و اگه یکی بهم بگه بهم بر می خوره اما واقعیت من همینه! واقعا هیچی نیستم بیخود از بچگی فکر می کردم خیلی خاصم و خیلی خیلی های دیگه! :/ دلم می خواد گریه کنم! :/