باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

دنیای بچگی

عمه یک نوشته گذاشته که فسقلی گفته اونو خدا به عمه اینا هدیه داده!؟

چقدر دنیای بچگی خوب بود، از همه چی بی خبر بودی فقط بازی می کردی!؟

این قدر دوست دارم مثل بچگی ها غرق بازی بشم و اون خوشی ها رو باز تجربه کنم!؟

هر چی که بزرگ تر میشی زندگی سخت تر میشه!؟

هر چی تجربه و عقلت بیشتر میشه زندگی سنگین تر میشه!؟

آزادی یعنی بچگی که هیچ وظیفه و مسئولیتی نداشتی و فقط خودت بودی خودت!؟

من دیگه فکر کنم خیلی تنبل شدم این فکرها رو می کنم!؟

البته اصلا دوست ندارم دوباره بچه بشم، فقط اون حال و هوا رو می خوام!؟

همین!؟

بازی های بچه گانه!

ایران اینترنشنال داره با یه استودیو جدید تو لندن بر می گرده، حتما قصدشون اینه که دهن کجی کنن به جمهوری اسلامی!

ولی من از بچگی یاد گرفتم خودم رو قاطی بازی های بچگانه این طوری نکنم، تهش خوب نیست و فقط وجهه و آبروی آدم رو میبره، من که می خندم به هر کس که می خواد لجم رو دربیاره یا باهام بجنگه!

بی خیالی دنیای خوبیه، اون طرف هم یه مدت انگولک می کنه بعد که میبینه واکنش نشون نمیدی خودش میره، بعضی ها که مریضند از قصد می خوان یه کاری کنن باهاشون دربیفتی، لذت می برن!؟

بگذریم که بعضیا این قدر مریضند که محلشون هم نمی کنی میرن برات حرف درمیارن و تهمت می زنند متاسفانه مردمم باور می کنند ولی بی خیال ما هم خدایی داریم، عاقبت هر کی رو سر جاش می شونه!؟

ولی من یاد گرفتم تو دعوا بی طرف باشم یه موقعی مثلا می خواستم طرف حق رو بگیرم اما بعد فهمیدم هر دو طرف دعوا مقصرند، طرف حقی وجود نداره، تازه با اینکه هیچ طرف رو نگرفتم باز میان گله می کنند و طلبکارند که چرا طرف ما رو نگرفتی؟!

بچه ان، بچه!؟ خیلی بچه!؟ از موهای سفیدشونم خجالت نمی کشند؟! به جای اینکه الگو باشند؟! بعد میگن چرا کوچکترا به بزرگترا احترام نمی گذارند، شما بزرگی نشون ندادید خوب!؟

می خواهم شعر بگویم!

می خواهم شعر بگویم!
برای این عصر جمعه ی دلگرفته!
راستی هیچ وقت عصر جمعه دلم نمی گرفت!
اما امروز فرق دارد!
شاید دل یک ملت گرفته است!
دوای دل گرفته چیست؟!
یک باغ سبز پر از گل قرمز و زرد دل گرفته را باز می کند!
پس برویم به باغ!
به باغ آرزوها!
مثل بچگی ها!
بچگی را حس کنیم!
در آسمانش پرواز کنیم!
در باغ سبز آرزوها بدویم!
گل های زیبای قرمز و زرد را ببوییم!
نگاه کنید یک گل سفید هم آنجاست برویم!
آخ چه کیفی می دهد تابستان!

وقتی بچه بودم

می دانید وقتی بچه بودم 

برای خودم آرزوهایی داشتم

از توی کارتون ها چیزهایی یاد می گرفتم و می خواستم عمل کنم

وقتی می دیدم چطور دخترها و پسرها کنار هم شادند، بازی می کنند منم می خواستم همان کارها را بکنم و حس های خوب را تجربه کنم.

اما بزرگ ترها قواعد سخت خودشان را داشتند

زورم می کردند بهشان عمل کنم

من هم نمی خواستم زیر بار نمی رفتم و به حرفشان گوش نمی دادند و آن ها بی رحمانه من را بچه ی بد خطاب می کردند. سرزنش و تبیه می شدم اما همین خودش عاملی بود که بیشتر در عزم خودم راسخ شوم تا به آنچه می خواهم برسم چون آن آدم ها در نظرم نادان و خوار می شدند و اصلا دلم نمی خواست دنبال رو چنین آدم هایی باشم.

اما این همه تقلا می کردم که با دوستانم باشم اما همان دوستان هم برایم دوستی نکردند من به خیال آن چه که در فیلم ها و کارتون ها می دیدم رفتم سراغشان اما آن ها دمار از روزگارم در آورند. آخرش نفهمیدم چرا؟! من که با آن ها دوست بودم!؟

یک روز در اوایل نوجوانی تصمیم گرفتم دیگر سراغ دوستانم نروم به ظاهر هر چه مادر و پدرم می گویند گوش کنم اما در دل رغبتی به این کارها نداشتم با همه هم دوست بودم اما دوست واقعی نبودم دوست همین جوری بودم.

از آن روز رفتم در پیله ی تنهایی ام پیله ای که هر چه گذشت تنگ تر شد، شعر می خواندم ، کتاب می خواندم، آهنگ گوش می کردم گیم بازی می کردم، توی اینترنت می چرخیدم دیگر ورزش و بازی جسمی نمی کردم و فکر می کردم. این قدر فکر کردم که فکر کردن آخر پدرم را در آورد و از پایم انداخت.

کسی به ما زندگی کردن را نیاموخت، خودشان هم زندگی کردن بلد نبودند، فکر می کردند زندگی کردن یعنی کار کردن، خانه داری کردن، بچه دار شدن، رفتن خانه اقوام و آمدن، انجام تکالیف دینی، چشم گفتن به بزرگ تر، امر و نهی کردن،زندگی کردن برای حرف مردم و آبرو، جنگیدن با بدان.

اما از نظر من زندگی کردن داشتن دل خوش است، زیر بار زور نرفتن، آزاد بودن و انتخاب کردن طرز زندگی، رفت و آمد با همفکرانت، جنگیدن برای هدف هایت، فکر کردن به عمق امور، انجام کاری که درش استعداد داری و دوستش داری، زندگی کردن با کسانی که دوستشون داری، رسیدن به معنویت راستین، انجام کارهایی که دنیا را جای بهتری کند.

چرا پس دنیا هر روز برایم تنگ تر شد؟! من که چیز بدی نمی خواستم!؟ فقط می خواستم اون جور که دوست دارم زندگی کنم!؟ اما ...


در ضمن این را هم بگویم که پدر و مادرم با تمام ادعای گذشت و فداکاری که می کنند خیلی بهم آزار رسوندن فقط چون شبیه اون چیزی که می خواستن نبودم من بچه بودم اون ها این رو درک نمی کردن بایدشون باید بود البته برای من نباید، بگذریم روانشناسا می گن بهترین پدر و مادرهای دنیا هم یا به عمد یا به سهو به بچه هاشون آسیب می زنند این یه چیز طبیعیه همه این طور هستن کمتر و بیشتر داره فقط وقتی کتاب های خودیاری رو می خونی می بینی وای بعضی از مردم چه بر سرشون اومده من خیلی شرایطم بهتره منتها هر کس یه جور واکنش میده و یه چیزی رو انتخاب می کنه بخشیش خودآگاهه و بخشیش ناخودآگاه، من شاید توی یه چیزایی افراط کردم و از یه چیزای دیگه غافل شدم. من خودم رو مسئول زندگی خودم می دونم پاش وایسادم  و هر طور باشه یه راهی پیدا می کنم.


البته این را هم بگویم از یک سنی بعضی از اطرافیان با  والدینم حرف زدند و آن ها هم مرا تقریبا آزاد گذاشتند مادرم بیشتر و پدرم با اکراه و اوقات تلخی و اخم و تخم کمتر.