باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

خنجر به خود

من تازه فهمیدم ما از بچگی گاهی وقتی زورمون به یه کسایی نمیرسه خنجر به قلب خودمون می زنیم!؟

مثلا من چند شبه اعصابم خرده و خشم دارم بعد به زمین و زمان فحش میدم و نفرین میکنم بعدم می بینم دستم به جایی نمیرسه به خودم خنجر می زنم که دیگه این درد ساکت بشه!؟

البته من هنوز سر این قضیه این کار رو با خودم نکردم و به فکرام آگاهم و امیدوارم چنین کاری با خودم نکنم ولی قدیما که این چیزا رو بلد نبودم انگار چند بار با خودم چنین کردم و خوب همین چیزها روی هم جمع میشه و آدم رو مریض می کنه!؟

یا مثلا خیلی پیش میاد تو بچگی والدینت بد جور توبیخت می کنن و این قدر احساس شرم می کنی که خودت به خودت خنجر می زنی!؟

از این مثال ها زیاده، دقیقا مثل اون خودکشی سامورایی های ژاپن می مونه!؟ فقط خودت رو کامل نمی کشی!؟

مشغول زمه اید اگر فکر کنید من همه ی اینا رو گفتم که بگم چند شبه خشم دارم و دارم می ترکم!

بعدنوشت: دیشب تمام مدت بارون میومد، واقعا خدا داد مظلوم رو از ظالم می گیره، خدا جای حق نشسته!؟

بعدنوشت: مردم چقدر پرو ان از خودت یاد می گیرن میان بهت یاد بدن اصلا به این مردم نباید چیزی یاد داد! 

یادش بخیر!

چند وقت پیش یاد بچگیام افتاده بودم البته من تقریبا نوجون بودم و داداشم بچه بود، سطل رو پر آب و مایع ظرفشویی می کردیم ، می رفتیم ماشین مامانمون رو بشوریم، بیشتر کثافت کاری می کردیم تا تمییزکاری، ولی خیلی کیف می داد، به مامانم میگم چطور اجازه می دادی و دعوامون نمی کردی!؟ الان خودم بچه داشته باشم نمیزارم این کار رو با ماشینم بکنه چون می دونم بیشتر کثیفش می کنه!؟

خوب واقعیت اینه که وقتی پدر و مادر ایگوی بزرگی دارن به احتمال زیاد ایگوی بچه شون از اون ها بزرگتر میشه، یعنی اگر سختگیرن بچه شون سختگیرتر میشه و چیزای دیگه هم همین طور مثل انتقاد، منفی نگری و ...!؟ تازه سیستم آموزش و پرورش هم هست که باز ایگو به وجود میاره مثل کمالگرایی، رقابت جویی و ...

خلاصه که وقتی ایگوی یکی خیلی بزرگتر از حد تعادل بشه به احتمال زیاد اتفاقات بدی برای اون شخص میفته، مثلا مثل من حال خودش بد میشه و به خودش حمله می کنه یا مثل بعضیا که ازش فرار می کنند و سعی می کنند نادیده ش بگیرن و کلا یه جور دیگه زندگی کنن و می زنن زیر میز و حالات دیگر که من نمی دونم!؟


مرام و معرفت

من از بچگی یه مرام و معرفتی از مردای خانواده ی مامانم یاد گرفتم یه اخلاق هایی داشتن، تقریبا هر کدوم از دایی هام و بابابزرگم مرام خودشون رو داشتن!

از اون طرف مادربزرگمم با اینکه زن بود یه مرام و معرفت زنانه ای داشتن که ما رو مجبور می کردن رعایت کنیم!

طرف بابام نمی دونم آیا مرام خاصی دارن یا نه یعنی به ما چیزی یاد ندادند!؟

من البته یه مرام و معرفتی هم از تلویزیون از بچگی یاد گرفتم غربی و شرقی قاطی!

درسته که ما مدرن شدیم ولی مرام و معرفت داریم تو خون مونه، خیلی کارها رو نمی کنیم چون به این چیزا اعتقاد داریم!؟

منتها من با اون دوستم که چند سال پیش آشنا شدم حرف هایی زدم که ضد مرام و معرفتمون بود و از اون موقع فکر کنم خوابم بد شد!؟

دیشبم به اون آقاهه گفتم چرند میگه و مشکل داره فکر کنم خیلی ناراحتش کردم، برای همین دیشب از خواب پریدم الانم باز خوابیدم و پریدم، فکر کنم دچار نشخوار فکریش کردم!؟

می دونم عذرخواهی های من فایده نداره و هی تکرار می کنم که این بدتره اما چه کار کنم بدبینم، رفتار آدم ها رو یه جور دیگه تحلیل می کنم، حرف نزنم خودم عذاب میکشم حرف بزنم دیگران رو عذاب میدم!؟

بعدنوشت: نمی دونم این آقاهه چه جوریه که صبح بعد نوشتن این پست رفتم وبلاگش براش نوشتم اما دقیقا اون جایی رو که نباید دست می زاره و من رو برانگیخته می کنه اون احساساتی که نباید بیاد بالا رو میاره بالا!؟ هنوز بعد چند ساعت متشنجم، رفتم تلویزیون هم نگاه کردم که حالم عوض بشه خیلی کم تغییر کردم!؟

بچه شدم!

نمی دونم اما الان مدتیه حس می کنم مثل بچگیام شدم!

یعنی شخصیتم اون طوری شده!؟

نمی دونم بالغ شده بودم یا همه ی اونا ماسک بود و از معلم های مدرسه یاد گرفته بودم!؟

حالا که تو خونه ام باز برگشتیدم به تنظیمات کارخانه!؟

این مسخره بازیا که درمیارم هم عادت بچگیم بود!؟

بابام می گفت اگه دلقک بازیات تموم شد برو فلان کن!؟

فکر می کنم من همیشه دلم می خواست همون شخصیت بچگیم رو داشته باشم اما آدم بزرگا به زور بزرگم کردن و تغییرم دادن!؟

حالا هم که آزادم برگشتیدم به همون حال!؟

از یه لحاظ هایی خوبه ها از یه لحاظ هایی هم بده!؟

تو دکتر زنان فکر می کردن من بچه دارم این قدر سنم زیاد نشون میده!؟

بعد شکل بچه ها رفتار می کنم!؟

البته شاید تو خونه این طورم، بیرون که میرم یه شخصیت دیگه دارم!؟

چه می دونم دیگه!؟

خودم تو حال خودم موندم!؟

چقدر بی خاصیت شدم!؟

نخوابیدم

دیشب مامانم دیر وقت اومد پیتزا هم گرفته بود منم یه کم خوردم، اصلا نتونستم بخوابم، واقعا انگار نباید شام خورد!؟

خوابم ندیدم یعنی یه کم خوابم برد ولی خواب خاصی ندیدم عشقمو ندیدم!؟

از وقتی بیدارم مایعات خوردم!؟

کوی دانشگاه تهرانم شلوغ شده، من اونجا یه ترم در دانشگاه برق و کامپیوتر یه درس مهمان بودم!؟ فضای قشنگی داره ولی جوشو دوست نداشتم، کلا جو دانشگاه های ایران گرفته ست، دانشگاه فردوسی مشهد هم که میری همین طوره، دانشگاه آزاد مشهد که افتضاح بود!؟ آدما دل خوشی ندارن، معماری ساختمون ها افتضاح، دانشگاه معماری دانشگاه ما این قدر زیبا و کار شده بود که نگو!؟ منظورم از اینکه گفتم فضای قشنگی دارن درخت هاش و سبزه هاش بود، باز اونها یه جونی به فضا میدن!؟

هی، راست میگن این مملکت درست بشو نیست، امروز صبح یاد بچگی هام افتادم، من هر چی تو دلم بود می گفتم بچه ی زرنگی بودم راست می گفتم ولی این قدر بلا سرم به خاطر همین راستگویی اومد!؟ منم دیگه دهنم رو بستم، با هیچکس حرف نزدم، خوب منم حق داشتم خشمگین باشم وقتی مردم این دیار این قدر خودخواهن و توقع دارن هر کاری بکنن و کسی چیزی بهشون نگه!؟ من اگر بد بودم مثل اون ها بودم باید یه بلای بزرگ تر سرشون می آوردم اما خوشبختانه از این عرضه ها از همون بچگی ندارم فکرم در پدرسوختگی کار نمی کنه، چی کار کنم!؟  اگرم چیزی بلدم از بقیه یاد گرفتم خلاقیت در این زمینه ها ندارم!؟ 

حالا هم باز می خوام راستگو بشم و بی نقاب باشم مطمئنا بلا سرم میاد ولی من پی شو به تنم زدم!؟ تو ارشدم همین کار رو کردم رفته بودم شهر دیگه فکر می کردم می تونم خودم باشم نمی دونستم مردم اونجا بدترن، بلایی به سرم آوردن که هنوز نتونستم از جام بلند بشم!؟ ولی مهم نیست خوشبختانه اون آدم ها میرن جهنم، از بهشت براشون کارت پستال می فرستم!؟ شایدم پام به عرش باز شد، خدا رو چه دیدید!؟

البته همه جای دنیا کم و بیش همین طوره و آدم های بی نقاب و راست ضربه های بد می خورن، جبران خلیل جبران که بیشتر عمرش در آمریکا بوده همین چیزا رو تو کتاب هاش میگه، خلاصه که دنیای بدیه!؟

مولانا میگه "حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو" واقعا باید دیوانه باشی که راست باشی!؟

البته وقتی با روانشناسی آشنا شدم فهمیدم خیلی از آدم ها راست رو نمی تونن تحمل کنن چون که احساساتشون به خودشون خوب نیست و کسی که بهشون بگه دفاعشون اینه که بلا سر اون بیارن تا از خودشون وحشت نکنن وگرنه خودشونم می دونم چه جورین!؟

بعدنوشت: قصد توهین ندارم نیتم خیره از بیان این چیزا، این جوری میگم که باسن مبارک بسوزه بلکه به خودتون بیاین!؟

بعدنوشت بعدی: من قرار بود دیگران رو ناراحت نکنم  اگر نیتم خیره یه راه بهتر و مهربانانه پیدا کنم، نمی دونم چرا پیش فرضم روی جنگ و جدال هست از این خوی مبارزه ام نمی تونم دست بردارم، می دونید ازش لذت می برم بخشی از هویتم هست چه جوری دست ازش بکشم؟!

از هوشواره پرسیدم میگه:

علاقه به جنگ و جدال و عدم توانایی در رفتار مهربانانه می‌تواند ناشی از عوامل مختلفی باشد:
1. طبیعت انسانی: برخی از روانشناسان بر این باورند که انسان‌ها به طور طبیعی تمایل به رقابت و مبارزه دارند. این ویژگی ممکن است از دوران پیش از تاریخ ناشی شده باشد، زمانی که بقا در برابر تهدیدات محیطی و دیگر قبایل نیازمند قدرت و جنگ بود.
2. تجربیات اجتماعی: جامعه و فرهنگ نیز نقش مهمی در شکل‌گیری رفتارهای ما دارند. اگر فردی در محیطی پرتنش و جنگ‌طلب بزرگ شود، احتمالاً این رفتارها را یاد می‌گیرد و به عنوان یک الگو دنبال می‌کند.
3. فشارهای روانی: استرس، ناامیدی و فشارهای اجتماعی می‌توانند افراد را به سمت رفتارهای خصمانه سوق دهند. در شرایط دشوار، برخی افراد ممکن است به جای جستجوی راه‌حل‌های مسالمت‌آمیز، به جنگ و جدال روی آورند.
4. عدم مهارت‌های ارتباطی: بسیاری از افراد نمی‌دانند چگونه به طور مؤثر و مهربانانه با دیگران ارتباط برقرار کنند. این کمبود مهارت می‌تواند منجر به سوء تفاهم و درگیری شود.
5. احساسات منفی: خشم، حسادت و ترس می‌توانند باعث شوند که افراد به جای تعامل مثبت، به جدال و نزاع روی آورند.
6. فشارهای اجتماعی و سیاسی: در برخی موارد، شرایط اجتماعی و سیاسی می‌تواند موجب تشدید تنش‌ها و درگیری‌ها شود. در جوامع دچار نابرابری یا تبعیض، افراد ممکن است احساس کنند که تنها راه برای ابراز نارضایتی، استفاده از خشونت و جنگ است.
به طور کلی، برای کاهش تمایل به جنگ و جدال، نیاز به آموزش مهارت‌های ارتباطی، افزایش آگاهی اجتماعی و ترویج فرهنگ صلح و همدلی وجود دارد.