این پزشکان و رشته های مرتبط با پزشکی باید خیلی مردم دوست باشند که این کارها رو می کنند فقط به خاطر درآمد نمی شه که این حجم از آدم که میان و بیمارند باید خون و ادرار و مدفوعشون بررسی بشه تحمل کرد!
من که نمی تونم یک مقدار وسواس هم دارم علاقه ای هم جسم آدم ها ندارم انسان دوست هم نیستم بلکه با انسان ها در کانفلیکت هستم!
امروز فهمیدم کمال گراییم و وسواسم با هم ترکیب شده اند و من به صورت وسواسی کمال گرا هستم!؟
البته فکر کنم پدرم هم همین طور باشد مادرم کمال گرا و وسواسی هست اما فکر نمی کنم برای او این دو اختلال ترکیب شده باشند البته متخصص باید نظر دهد!؟
خلاصه که فهمیدم برای این هیچ کاری را نمی توانم انجام دهم و اهمال کاری می کنم و ترس از شکست دارم و شروع نمی کنم یا دو روزه ول می کنم!؟
البته خیلی از جوان های امروزه ی ایرانی به نظر می رسد کمی تا قسمتی درگیر این مسائل و مشکلات شده اند!؟
یعنی چند روز است اتفاقاتی می افتد و چیزهایی کشف می کنم که خدا را شکر می کنم در رابطه و ازدواج با کسی نرفتم و بچه ای نیز ندارم!؟
جز بدبختی بیشتر سرانجامی برای خانواده ای که من یک ستونش باشم نیست!؟
جانا بیار باده که ایام میرود
تلخی غم به لذت آن جام میرود
جامی که عقل و روح حریف و جلیس اوست
نی نفس کوردل که سوی دام میرود
با جام آتشین چو تو از در درآمدی
وسواس و غم چو دود سوی بام میرود
گر بر سرت گلست مشویش شتاب کن
بر آب و گل بساز که هنگام میرود
آن چیز را بجوش که او هوش میبرد
وان خام را بپز که سخن خام میرود
زان باده دادهای تو به خورشید و ماه و چرخ
هر یک بدان نشاط چنین رام میرود
والله که ذره نیز از آن جام بیخودست
از کرم مست گشته به اکرام میرود
آرام بخش جان را زان می که از تفش
صبر و قرار و توبه و آرام میرود
چون بوی وی رسد به خماران بود چنانک
آن مادر رحیم بر ایتام میرود
امروز خاک جرعه می سیر سیر خورد
خورشیدوار جام کرم عام میرود
سوی کشنده آید کشته چنانک زود
خون از بدن به شیشه حجام میرود
چون کعبه که رود به در خانه ولی
این رحمت خدای به ارحام میرود
تا مست نیست از همه لنگان سپس ترست
در بیخودی به کعبه به یک گام میرود
تا باخودست راز نهان دارد از ادب
چون مست شد چه چاره که خودکام میرود
خاموش و نام باده مگو پیش مرد خام
چون خاطرش به باده بدنام میرود
مولانا
شما هم این طورید که وقتی ذهنتون درگیر چیزی هست دیگه همه چی فراموشتون میشه و غافل میشید؟! در همه ی جا و همه زمان ها فکر و ذهنتون پیش اون موضوعه؟!
الان که دارم فکر می کنم انگار یه جور وسواس دارم!؟ تنها چیزی هم که تو این سال ها براش پیدا کردم این بود که در لحظه زندگی کنم اما همین فکر وسواسی باز هم نمی ذاره!؟
الان اوضاع جامعه و اینکه چی می خواد بشه شده درگیری فکریم!؟ دیشب کلی با یه دوست صحبت کردم می گفت مگه تو مملکت داری بلدی یا سمتی داری!؟ ندارم اما همش فکر می کنم وظیفه دارم! بهش گفتم که همش فکر می کنم باید فداکاری کنم!؟
خودم می دونم اینا همش از طرحواره هامه!؟ از روی علم و آگاهی نیست!؟ تنها نتیجه ای که رسیدم این بود آینده رو باید سپرد به خدا، باید به این ایمان بیارم که آینده چه نیک چه بد خدا رقم میزنه تازه اگر هم بده این ذهن من هست که بد تعبیر می کنه وگرنه همه چیز داره به سمت مقصد نهایی به خوبی پیش می رود.
ولی یه جای کار اشکال داره نمی دونم چی!؟ :گریه: