باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

خودم

جای اون احساس قشنگ بچگیم که به دختر خاله م داشتم، یه احساس پخته و متفاوت اومد!؟

می دونید وقتی بچه و جوون بودم از درونیات خودم لذت می بردم ولی الان چند وقته دیگه حس و حالام لذتبخش نیستند پخته شدند و دیگه ایگوم قدرت سابق رو نداره، برای همین میل به انجام هیچ کاری ندارم ما خیلی کارها رو انجام میدیم از روی خودمون و خودخواهی و خودشیفتگیمون ولی واسه ی من این بی اثر شده!؟

تنها حسی که برام لذتبخشه، حسی که به عشق سابقم دارم که اونم گفتم که از حالت جوونی دربیاد و باز پخته بشه تا این قدر ازش لذت نبرم و هواییم نکنه!؟

بعدنوشت: فکر کنم دارم از درون شبیه یه هیولای گنده و کریه میشم، چون حس به عشق سابقم هم یه طور دیگه شد جوری که ازش خوشم نمیاد!؟

چرا همه چی این جوری شده!؟

چرا همه چی این جوری شده!؟ دیگه هیچی نمی چسبه!؟

امروز رفتم یوتیوب، برنامه های مختلفی بود ولی اصلا حس گذشته رو نداشتم!؟ تلویزیون نمی چسبه!؟ آهنگ نمی چسبه!؟ وبلاگ نوشتنم خز شده!؟ دیگه پیر شدیم!؟

امروز قهوه خوردم، از این قهوه فوری ها، اونم نچسبید، کلا دهنم بی مزه شده، غذاها اصلا بهم نمی چسبه فقط می خورم که گرسنگیم برطرف بشه!؟

هی روزگار، تو اینترنت خوندم از سروتنین هست این حالت من اما دکترم گفت افسرده نیستی، من چمه!؟ پس چی کار کنم بهم بچسبه!؟ برف اومده گفتم برم برف بازی به یاد بچگی اما مطمئن بودم اونم نمی چسبه!؟ پارکم اون روز رفتم نچسبید اصلا هوا یه طوری بود!؟ از هیچی لذت نمی برم!؟

نسل های جدید

من رفتم یه کم در وب چرخیدم می دونید این نسل های جدید با ما فرق دارن یعنی می دونید اون جوهرشون مثل ما نیست برای همین احساس دافعه بهشون دارم حتی خواهر خودم!

نمی دونم چرا این طوری شده چه چیزی تغییر کرده که اینا هم متفاوت شدن ولی فکر کنم نسل های پدران و مادران و گذشته تر نسبت به ما همین حس رو داشتند البته اون ها تفاوت ما رو به رسمیت نشناختند و هی خواستن ما رو به شکلی که می خوان دربیارن اما حداقل ما می دونیم و با این جوون ها این کار رو نمی کنیم البته من خیلی بین نسل های جدید نبودم ولی آهنگاشون که خیلی بیخوده، دیگه حس واقعیم رو گفتم، نمی دونم دیوار کشیدن بینمون یا چیز دیگه ست به هر حال از بودن باهاشون لذت نمی برم یه چیزی اون ورتر از غریبه هستند با اینکه در نگاه اول آشنا می زنند ولی در مراوده باهاشون کیف نمی کنی تو همون گروه افسرده ها هم همین طور بود!

دیگه من محکومم به تنهایی و باید در دنیای شخصی خودم باشم و دنیای شخصی خودم رو بسازم، واقعیت همینه! البته من دنیای شخصی خودم رو دارم و همیشه داشتم و به هر کسی اجازه ی ورود بهش رو نمیدم اما حالا باید آب و رنگ جدیدی بهش بدم!

که چی بشه؟!

اگر جزو اون آدم هایی هستید که با کسب پیروزی های متعدد خودتون رو مطرح می کنید یا خودتون رو آروم می کنید و اگر در رقابتی یا مسابقه ای یا جنگ و ستیزی قرار می گیرید تمام فکر و ذکرتون اینه پیروز بشید و طرف مقابل رو نابود کنید یا زمین بزنید و ناکار کنید باید بگویم لذت پیروزی کوتاه هست و بعد از مدتی دوباره حال خراب درونتون بهتون باز می گردد و مجبور میشید دوباره و چند باره در یک جدال دیگه وارد بشید اما آخرش که چی؟! گیرم که همیشه پیروز بودید اما موقعی که دارید می میرید چه فرقی می کنه چقدر برده باشید؟! آدم موقع مرگ از این کاراش پشیمون میشه چون خودش رو در موقعیت ضعف می بینه و تازه می فهمه با دیگران چه کار کرده! آیا ارزششو داشته؟! به نظر من اون چیزی که ارزش داره اینه که چقدر لذت از چیزهای مثبت برده باشی، چقدر دیگران را خوشحال کرده باشی، چقدر خیرت به کسی رسیده باشه، چقدر زندگی دیگران را راحت تر کرده باشی نه سخت تر!؟

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه ی خود خواند و رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که بسپارند به یاد

امشب

امشب احساس می کنم حالم خوشه! سبکبار و سبکبالم!

نمی دونم چرا روزها به خصوص قبل از ظهر اعصابم بهم می ریزه!؟

خودم اعصاب خودم رو بهم می ریزم! با فکرهای تکراری و پوچ!

آخه بهم چی میدن که همیشه این فکرها رو می کنم؟!

من چمه؟! چرا خوب نمیشم؟! از چه ناخرسندم؟! با که جنگ دارم؟!

این فکرها رو کردم دوباره سنگین شدم!؟

آزادی یعنی از فکرهای منفیت و مخربت آزاد بشی!

تا وقتی توی ذهنت درگیری هر جا بری وضعت همونه!

دنیای بیرون هر چقدرم قشنگ باشه برای تو تیره و تاره!

نمی تونی لذت ببری و شاد باشی و از داشته هات استفاده کنی!

برم بخوابم غصه نخورم!