باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

تشکیل خانواده

من سالها پیش وقتی که متوجه شدم تمام درد و رنجی که تمام عمر کشیدم به خاطر اختلال روانی خودم و والدینم بوده تصمیم گرفتم خانواده تشکیل ندم اما نمی دونم اینو به دیگران که می گم چرا دلشون می سوزه می گن نه و این حرفا!

از طرفی خودم میل تشکیل خانواده رو دارم و با این میل که طبیعی هم هست نمی دونم چه کار کنم هی می کشدم به سمت جنس مخالف هی یه چیزی پیش میاد که دورم می کنه!؟

واقعا می خوام تموم بشه تکلیف خودم رو مشخص کنم من توی خواب و بیداری یه پسر دیدم که مثل بچگی خودم کارای عجیب می کرد نمی خوام این رنج ها رو به کس دیگه ای بدم چون خیلی وحشتناکه! دیگرون نمی دونن درونت چه خبره ظاهر ساکت و آروم و خونسرده و همه فکر می کنند همه چیز مرتبه اما در درون روان، پریشانی و می ترسی حتی به بقیه بگی چون معلوم نیست چطور واکنش نشون بدن!

وقتی ژن معیوب دارم این ژن دیگه نباید به کس دیگه ای انتقال پیدا کنه! اشتباه می کنم!؟

علت رنج ما

علت رنج ما، در وهله اول خودمان و ذهنمان است اما چرا و چگونه؟

به یاد دارم بچه که بودم از من می خواستند بله قربان گو باشم، آزادی به من نمی دادند می خواستند همه چیز را خودشان برایم انتخاب کنم، می خواستند کلی مسئولیت بارم کنند که از نظر من منصفانه نبود و من می خواستم کارهای دیگر که خودم دوست دارم را انجام دهم نه آن کارهایی که آن ها دوست دارند.

به یاد دارم یه روز گفتم می خواهم برای خودم زندگی کنم جوری که خودم دوست دارم اما نگذاشتند باز هم خواستند و فکر می کردند حق دارند بکن و نکن کنند و خوب من هم که سن کمی داشتم تنها راه و آسان ترین راه برایم دعوا کردن بود تا به خواسته هایم برسم.

و یک حالت حراست افراطی از خویشتن خویش در من به وجود آمد و از طرفی دوستانم هم مرا درک نمی کردند بنابراین من شدم انسانی منزوی و سر در گریبان که همیشه با خودم سر می کنم.

می ترسم محبت کنم و دل به کسی بدهم که مبادا با دلم بازی شود.

می ترسم از کسی چیزی بخواهم که مبادا منت بر سرم بگذارد.

می ترسم به دیگران کمک کنم که مبادا توقعشان زیاد شود و خوبی مرا وظیفه ی من به حساب آورند.

و کلی ترس دیگر.

تنها راهی که به نظر من می رسد حد وسط است نه بارکش دیگران باشم که له شوم نه فقط بی اعتنا به بقیه برای خودم باشم.

وقتی زیاد درگیر خود هستی ناخواسته از دیگران غفلت می کنی حتی از خودت هم غفلت می کنی و آن طور که باید خودت و دیگران را دوست نمی داری.

برای شکستن این حصارها و دیوارهای دور خودت تنها راه این  است که عاشق شویم تنها راه ترک خود و خودخواهی خود است که آن هم با از خودگذشتگی برای کسی که دوستش داری میسر می شود.

البته همه این ها برای کسی هست که بخواهد روحش تعالی پیدا کند وگرنه در این دوران انسان ها عاشق ظاهر هم می شوند یا مادیات و مال هم 

به قول عارف ها، اگر کسی را یافتی عاشق جانش شدی آن وقت است که از خودت رها می شوی عاشق جان شدن هم قلبی سرشار از محبت می خواهد.

مرا چون خلیل آتشی در دلست/که پنداری این شعله بر من گلست

نه دل دامن دلستان می کشد/ که مهرش گریبان جان می کشد

بوستان سعدی

این روزها

این روزها خبرهای خوبی نمی رسد!

جو جامعه متشنج است

آینده مشخص نیست

هر عضو جامعه احساسی دارد

آخر دیگر چه می خواهد شود؟!

انقلاب زنانه؟!

من آرمان هایی دارم

آرمان هایم انقلابیست

اما نه از نوع سیاسی اش

یک روزی می دانم بهشان می رسم

آرمانی دارم برای زندگی بهتر

برای عدالت

برای آزادی

برای صلح و صفا

برای روزی که کودکان شاد باشند

برای روزی که آسمان آبی باشد

زمین سبز

آب ها صاف

خورشید تابان

روزهایی که نه گرم باشند نه سرد

روزهایی که همه با هم مهربان باشند

برابری باشد

دلخوش باشد

آرامش و آسایش

خنده و شادی

غم ها بروند

اما می دانید؟

این ها رویا هستند

دنیا هیچ گاه این گونه نمی شود

ماهیت انسان در دنیا این است که در رنج باشد

چه واقعیت تلخی

گاهی فکر می کنم چگونه می توان در رنج و بلا، شاد بود؟!

اگر می شد خیلی خوب می شد

اما ما برعکسیم

در نعمتیم اما در رنجیم؟!

آخر چرا؟!

کجای کارمان اشکال دارد؟!


نمی دانم!