باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

فکر کردن و فهمیدن

می گویند 95 درصد مردم فکر نمی کنند و تنها 2 درصد مردم واقعا می اندیشند و 3 درصد هم آن مابین هستند اما چرا مردم فکر نمی کنند؟

چون اکثر مردم فکر کردن را کار سختی می دانند اما به نظر من کارهای سخت جذاب تر هستند و لذتبخش تر هستند وقتی روی مطلبی فکر می کنی و فهمش می کنی از خودت خوشت می آید و حس خوب نسبت به خودت پیدا می کنی و وقتی این قدر خوب فهمیدی که می توانی به دیگران منتقل کنی و آن ها هم بفهمند خیلی بیشتر حس خوب به خودت داری!

اما فکر کردن آدم را تنها می کند وقتی سطحی نگری و ظاهربینی بقیه را می بینی دیگر کنارشان حس خوب نداری و احساس می کنی حرف هایت درک نمی شود و البته آن ها هم حس خوب به تو ندارند در نتیجه از هم فاصله خواهید گرفت!

آدم ها سطحی هستند چون که این طور خوشحال تر هستند وقتی می بینند آدم هایی که فکر می کنند اکثرا اخمو یا افسرده اند خوب تصمیم می گیرند فکر نکنند و زندگی را آسان بگیرند اما وقتی دچار مشکل می شوند دیگر نمی توانند وضعیت خود را درست حلاجی کنند در نتیجه رو به اعتیاد یا کارهای مخرب دیگر می آورند البته این به این معنی نیست هر کس اعتیاد دارد آدم سطحی بوده است چه بسا افراد متفکر که در دام می افتند!

به نظر من برای زندگی کردن لازم است قدری از قوه ی تفکر خود استفاده کنی این به سواد هم بستگی ندارد چه بسا کم سوادانی که فکر می کنند و چه بسا باسوادانی که فکری ندارند اما لازم نیست فیلسوف شوی آن قدر فکر کردن هم دردسرساز است این قدر قوه ی تفکرت قوی باشد که بتوانی ایده های دیگران را درک کنی و حلاجیشان کنی کافی است البته اگر هدف زندگی معنویت و بیداری باشد لازم است به همین حد بسنده کرد چون ذهنی که زیاد فکر می کند و غرق در افکار هست به قدری سرش شلوغ می شود که نمی تواند به کارهای دیگر برسد و خود حجابی می شود برای یافتن حقیقت و تعالی!

چیز دیگر که لازم است مشخص شود فرق وهم و خیال با فکر است خیلی وقت ها ما فکر می کنیم که داریم فکر می کنیم اما دچار خیال و وهم هستیم، وقتی که غرق در افکار هستیم که سر و تهی ندارند و از این ور به آن ور می رویم یا مدام یک فکر را در ذهن خود تکرار می کنیم یا مثلا فکرهایی که در مورد حرف های دیگران می کنیم و در فکر خود فکر می کنیم که فلانی الان چه فکری در سرش دارد یا فکرهایی که در مورد آینده داریم که برایمان نگرانی و استرس و اضطراب می آفریند یا فکرهای افسرده کننده که خود را مقایسه و سرزنش می کنیم همه خیال است و نشان می دهد ذهنمان از آن انسجام که باید برخوردار نیست و جزو گروه میانه هستیم و حتی خیال می کنیم که فکر می کنیم برای برطرف کردن این مشکل می توانیم از تکنیک ذهن آگاهی استفاده کنیم تا به افکار خود آگاه شویم و وقتی خیالات شروع می شود به آن ها توجه نکنیم!

معروف شدن

اون روز یه کلیپ از بلاگر کمدین، سرنا امینی می دیدم بازدیدکننده هاش زیاد شده بود فکر می کرد تو کوچه همه می شناسنش!؟ خخخخخخ

حالا داستان منه، بازدیدکننده هام بالای 80 هزارتا شده منم خوشحال می رم تو خیابون مردم رو می بینم با خودم میگم الان این آدم در مورد من چی فکر می کنه!؟ بعد نمی دونم چه جوری نگاه می کنم که اونا هم بر می گردن یه جوری نگام می کنن که من نمی دونم یعنی چی!؟ خخخخخ

هی به خودم میگم هیشکی منو نمی شناسه سرت رو بنداز پایین برو!؟ باز نگاه می کنم به آدم ها، می دونم غلطه ولی وسواس خناسه تو کله ام!؟ خخخخخ

خیلی معروف شدن تو فضای مجازی چیز بدیه، دچار توهمت می کنه زندگیت رو بهم میریزه!؟ خخخخخ

زندگی با اصالت

اگر می خواهیم در پایان زندگی شرمنده ی خود نباشیم لازم است راحت طلبی و تقلید را کنار گذاشته و خود به دل زندگی پای بگذاریم، تجربه کنیم و از اینکه آینده نامشخص است نترسیم و پای در مسیری بگذاریم که کمتر کسی وارد آن می شود در تاریکی ها گام برداریم، مطالعه و تحقیق کنیم، فکر کنیم و از آموزه های گذشتگان استفاده کنیم اما نخواهیم دقیقا همان کاری که آن ها کردند را انجام دهیم بلکه خودمان باشیم و شیوه و روش زندگی خودمان را بیابیم، آنچه با ژنتیک ما، تربیت ما، محیط ما و باورهای ما و ... تناسب دارد را انتخاب کنیم، از زمین خوردن، از شکست خوردن، از ناکامی نترسیم، از رقابت و مقایسه خود با دیگران د ست بکشیم و زندگی خودمان را بکنیم، آنگاه هست که یک زندگی پربار خواهیم داشت و الهام بخش دیگران خواهیم بود!

آیا خدا با ما حرف می زند؟

حتما به یاد دارید وقتی عمیقا فکر می کنیم یا دعا می کنیم نداهایی در سرمان می پیچد اما آیا این نداها و صداها از طرف خداست؟

لازم است بگویم جز اندک زمانی که الهامی صورت می گیرد یا موارد استثنایی که در طول تاریخ کم بودند که بهشان وحی میشده است در بقیه ی موارد این صداهای درون خودمان است که با ما حرف می زند!؟

این صداها می تواند فرشته ی درون یا شیطان درون باشد یا وجدان و من برتر باشد یا صدای والدین و معلم هایی باشد که در کودکی داشتیم و ممکن است ندای مثبتی باشد یا ندای منفی باشد مثلا ما را امیدوار کند یا ناامید کند، این را هم بگویم مثبت و منفی بودن نشانه ی اینکه از طرف خود الهی ماست یا خود شیطانی ماست نیست چه بسا خود شیطانی گاهی الکی ما را امیدوار کند و گاهی الکی ما را ناامید کند!

اما به هر صورت یک چیز مشخص است اگر ندا به جانتان می نشیند آن را نیک می شود در نظر گرفت طبقش عمل کرد اما اگر غم و ماتم واهی ایجاد می کند یا شادی واهی آن همسو با شما نیست هر چه خود را بهتر بشناسیم می توانیم میان وهم و وجدان و ... تمایز قائل شویم فقط لازم است با خود خلوت کنیم و صداهای توی سرمان را یادداشت کنیم و مراقبه کنیم!

در همین زمینه مولانا بیتی دارد که می گوید:

هر ندایی که تو را بالا کشید / آن ندا می دان که از بالا رسید

هر ندایی که تو را حرص آورد / بانگ گرگی دان که مردم درد

اینجا منظور از بالا کشیدن تعالی بخشیدن است و حرص هم مثال از صداهای درونی شیطانیست البته حرف های آدم های دیگر را نیز می توان همین طور تعبیر کرد!

تطابق با زندگی بزرگترین رشد است

اگر باور داشته باشیم کائنات هوشمند است و قوانین خودش را دارد و هیچ اتفاقی نمی افتد مگر اینکه در جهت رشد من باشد آنگاه دیگر رو به شکوه و شکایت از زندگی نمی آوریم و درد و رنج زندگی و رشد کردن را تحمل می کنیم و خودمان را با شرایط وفق می دهیم و آن درسی که باید را از لحاظات موجود می گیریم و یک پله به جلو می رویم و باعث می شویم شرایط خود به خود تغییر کند اما اگر این کارها را نکنیم در این سطح درجا می زنیم و هیچ اتفاقی نمی افتد و ما هم در تعجب خواهیم ماند که چرا این گونه است؟!

گاهی زندگی ما را در تله می اندازد تا قدری به رفتار خود فکر کنیم و بیاندیشیم کجای کارمان ایراد داشت که این گونه شد؟! آیا واکنش اشتباه انجام دادم؟ آیا نیت سویی در قبال دیگری داشتم؟ آیا باور اشتباهی دارم؟ آیا تصمیم اشتباه گرفتم؟ آیا رفتار مناسب انجام ندادم؟ آیا باید بیشتر تحقیق می کردم؟ آیا انگیزه ی من از انجام این کار منفی بود مثلا طمع کردم؟! آیا بدخواه دیگری بودم؟ آیا ظلم کردم؟ آیا ...

گاهی اتفاقاتی که برای ما می افتد مربوط به شخص خودمان است و گاهی برای یک گروه است گاهی این گروه می تواند اندازه ی جهان یا یک کشور باشد و شرایط عوض نمی شود تا اکثریت به اشتباه خودشان پی ببرند و درس لازم را بگیرند مثل تغییرات اقلیمی زمین.

تطابق پیدا کردن با زندگی چگونه میسر می شود؟ با مطالعه کردن و به خود فکر کردن، با مشورت گرفتن از آدم های خیرخواه و آگاه، با عمل کردن به آنچه یافته ایم این گونه آرام آرام درد و رنجمان کم می شود و روزهای خوش هم می رسند اما من اگر بگویم من خیلی خوب هستم و این دیگران هستند باید خودشان را با من منطبق کنند هیچ اتفاقی برایم نمی افتد و روز به روز در گل بیشتر فرو می روم!