باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید

حبیب کعبه جانست اگر نمی‌دانید

به هر طرف که بگردید رو بگردانید


که جان ویست به عالم اگر شما جسمید

که جان جمله جان‌هاست اگر شما جانید


ندا برآمد امشب که جان کیست فدا

بجست جان من از جا که نقد بستانید


هزار نکته نبشتست عشق بر رویم

ز حال دل چو شما عاشقید برخوانید


چه ساغرست که هر دم به عاشقان آید

شما کشید چنین ساغری که مردانید


که عشق باغ و تماشاست اگر ملول شوید

هواش مرکب تازیست اگر فرومانید


چو آب و نان همه ماهیان ز بحر بود

چو ماهیید چرا عاشق لب نانید


قرابه ایست پر از رنج و نام او جسمست

به سنگ بربزنید و تمام برهانید


چو مرغ در قفسم بهر شمس تبریزی

ز دشمنی قفسم بشکنید و بدرانید


مولانا

عشق یا تصاحب

من چند روز است با کامنت هایی که گرفتم به عشق فکر می کنم اینکه اگر عاشق باشی همان حس برایت کافیست و به فکر وصال نیستی و مقصد را وصال نمی دانی اگر غیر این باشد یعنی تو می خواهی دیگری را تصاحب کنی!

عشق اسیری نیست، عشق شکوه پرواز است، پرواز دو پرنده در کنار هم نه در قفس کردن همدیگر. من این را مطمئن هستم.

با این حرف ها انگار حتی حافظ هم عاشق نبوده است او هم به دنبال وصال بوده است در خیلی از شعرهایش از آرزوی وصال می گوید! شاید البته بعد به آن درجه رسیده باشد.

شاید عشق هم مثل هر چیز دیگر درجه دارد اول می خواهی تصاحب کنی بعد کم کم راضی می شوی به رضای معشوقت بعد کم کم می فهمی خود عاشقی گنج گرانبها بوده است و معشوق بهانه ای برای رسیدن به حس عاشقی!

یک شعر هم از شاعری خانم می گذارم که البته برای عشاقی است که رابطه با هم دارند نه آن ها که از هم دورند.

پنجه در افکنده‌ایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما
نیازمند رهایی است

نه تصاحب
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه


پرندگان

خانه ی ما چند سال است پر پرنده است

پرنده های جورواجور

اسم بیشترشان را نمی دانم!

صبح ها شروع می کنند به خواندن

همین الان داشتند می خوانند

مرغ مینا هم داریم

گنجشک و یا کریم هم هستند

سهره و سار هم همین طور

ولی از من می ترسند

وقتی می روم در حیاط فرار می کنند

گاهی یکیشان می خواند

من هم برایش سوت می زنم

آن هم جوابم را می دهد

اما بعد از کمی می فهمد من پرنده نیستم و پر می کشد و می رود

با خودش می گوید این که بود چه کار به ما داشت!؟

غروب ها هم می خوانند

صدایشان دل آدم را آب می کند

دیروز رفتم باغ پرندگان مشهد

همه ی پرنده ها توی آفتاب نشسته بودند

حوصله هم نداشتند

گنجشک ها هم از بین توری ها رفته بودند توی قفس ها و از آب و غذایشان می خوردند

هر کسی غمی دارد

غم پرنده هم قفس است!