باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

طرز تلقی منفی در مورد خود

چند روز پیش یه جا خوندم، اینکه من میگم ناموفقم یا بی عرضه ام و نتونستم به اون چیزی که می خوام برسم، بیشتر از اینکه واقعیت داشته باشه، یک طرز تلقی منفی در مورد خود است که البته دو نتیجه دارد!

اول اینکه من وقتی از خودم ناراضی هستم، تلاش می کنم به اون درجه از موفقیت که مد نظرم هست برسم و این خوب هست!

اما وقتی این ناراضی بودن تبدیل می شود به عادت ذهن من آنگاه مثل یک سگ درنده میفته به جان من و مرا سرزنش می کند که پیامدش افسردگیست!

اینکه چه می شود این طوری می شود و ریشه ی این ناراضی بودن چه هست؟ من نمی دانم اما می دانم سالهاست که هم مرا به تلاش وا می دارد و البته باعث می شود از داشته های فعلی لذت نبرم و هم مرا از خودم ناامید می کند و البته دچار خشم از خودم می شوم و این ها همه عذاب است انگار من یک دستگاه شکنجه ی سرخود دارم!

واقعا نمی دانم با این صدای در سرم که مرا ملامت می کند چه کار کنم اما روان درمانی باعث شد قدرتش و شدت و دفعات حرف زدنش کمتر شود، هر چند که هنوز هست و باعث شرمندگی من از خودم و قضاوت دیگران هست!

تو رو خدا اول آموزش ببینید بعد بچه دار بشید، تو رو خدا اول مشکلات خودتون رو برطرف کنید بعد بچه دار بشید، بچه ی بیچاره چه گناهی کرده یه عمر رفتاری که شما باهاش کردید رو باید به دوش بکشه!؟

ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید

بدرد مرده کفن را به سر گور برآید

اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید


چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی

که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید


ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید

که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید


بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره

که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید


بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش

همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید


مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد

بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید


تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه

مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید


چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا

چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید


نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود

همه گویا همه جویا همگی جانور آید


تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی

که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید


تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو

که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید


 مولانا

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست


شب تار است و ره وادی ایمن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست


هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست


آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست


هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست


بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست


عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست


ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی

عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست


حافظ