باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن

حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن
نیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتن

در بساط سینه هر کس که باشد آه سرد
می تواند در دل شب صبح را دریافتن

جستجوی عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر یافتن

از وصال کعبه در سنگ نشان آویخته است
هر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتن

سینه خود را ز آه آتشین سوراخ کن
تا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتن

سینه پر داغ ما ساده است از نقش امید
نیست ممکن آب در صحرای محشر یافتن

تا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دور
از حریر شعله ممکن نیست بستر یافتن

با نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیب
جرعه آبی به اقبال سکندر یافتن

عاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر یافتن

می توان آسایش روی زمین چون بوریا
بی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن

صائب تبریزی

سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن

سخن عشق نشاید بر هر کس گفتن
مهر را گرچه محالست بگل بنهفتن
مشکل آنست که احوال گدا با سلطان
نتوان گفتن و با غیر نیاید گفتن
اى خوشا وقت گل و لاله بهنگام صبوح
در کشیدن مل گلگون و چو گل بشکفتن
شرط فراشى در دیر مغان دانى چیست
ره رندان خرابات بمژگان رفتن
هیچکس نیست که با چشم تو نتواند گفت
که چنین مست بمحراب نشاید خفتن
کیست کز هندوى زلف تو نجوید دل من
دزد را گر چه ز دانش نبود آشفتن
کار خواجو بهواى لب در پاشش نیست
جز بالماس زبان گوهر معنى سفتن
خواجوی کرمانی

ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید

بدرد مرده کفن را به سر گور برآید

اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید


چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی

که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید


ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید

که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید


بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره

که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید


بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش

همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید


مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد

بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید


تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه

مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید


چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا

چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید


نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود

همه گویا همه جویا همگی جانور آید


تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی

که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید


تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو

که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید


 مولانا