باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

خاکسترم را به رودها بدهید!

خاکسترم!
خاکسترم را به رودها بدهید!
بگذارید جاری باشم!
بروم تا دریا!
بریزم به دل دریاها!
اقیانوس ها!
خلیج ها!
پیش نهنگ ها!
آه نهنگ یعنی چه؟!
کاش نهنگ بودم!
شنا می کردم تا عمق اقیانوس ها!
از این قطب به آن قطب می رفتم!
شجاع بودم!
دلیر بودم!
نمی ترسیدم از یخ زدن!
نمی ترسیدم از طوفان!
از گرسنگی!
از تشنگی!
از لال مونی!
بایزید می گوید باید کور و کر و لال شد!
من تازه شاعر شده ام!؟
حالا لال شوم؟!
کور و کر شوم؟!
می خواهم پرواز کنم!
اما پر ندارم!
پرهای مرا چه کسی قیچی کرد؟!
نه پرواز بلدم، نه شنا!
نای راه رفتن هم ندارم!؟
من چیم؟!
هیچی!
هیچ!
:/

#ماهش

داستان بایزید بسطامی و آگاهی


عارف حق ،بایزید درباره آگاهی با شاگردانش سخن میگفت و آنها پرسیدند: «آگاهی چیست که همیشه درباره اش صحبت میکنید؟»
روزی آنها را به کنار رودی برد. در دو طرف رود تپه ای بود. گفت «گذرگاه چوبی طویلی درست میکنیم, تنها به عرض یک پا, از این طرف به طرف دیگر . شما بر روی آن راه میروید. آنگاه میفهمید آگاهی چیست.»
شاگردان گفتند:
«ولی ما تمام زندگیمان راه رفته ایم و هرگز نفهمیده ایم آگاهی چیست. و پل برپا شد. بسیاری از شاگردان ترسیدند و گفتند :
"ما نمی توانیم راه برویم. روی چوبی به عرض فقط یک پا؟ بایزید پاسخ داد:
«اما برای راه رفتن به چه پهنایی احتیاج دارید؟ وقتی بر روی زمین راه میروید میتوانید روی نواری به عرض یک پا راه بروید. چرا, چرا نمیتوانید روی باریکه ای به همین عرض که بین دو تپه آویخته شده راه بروید؟»
تعداد کمی سعی کردند. تنها دو یا سه قدم برداشتند و بازگشتند و گفتند «خطرناک است.» سپس بایزید از روی باریکه رد شد و معدود افرادی به دنبالش روان شدند و به طرف دیگر رسیدند. آنان که از باریکه رد شده بودند به پای بایزید افتادند و گفتند:
«استاد! اکنون می دانیم آگاهی چیست. خطر آنچنان بزرگ بود که نمیتوانستیم بدون توجه رد شویم. لازم بود هشیار باشیم. یک لحظه غفلت میتوانست به قیمت زندگی ما تمام شود, پس باید هشیار می ماندیم.»
در بعضی لحظات کمیاب و بسیار خطرناک شما آگاه می شوید. آگاهی یعنی شدت بسیار, چنان شدتی از بیداری که هیچ فکری رخنه نکند. شما آگاهید اما هیچ فکری در سر ندارید. امتحانش کنید. هر جایی می توانید امتحانش کنید. در مسیری راه بروید اما چنان که گویی هر لحظه با خطر روبرو می شوید.
و خطر واقعا وجود دارد. زیرا هر لحظه ممکن است بمیرید. اگر درکتان کمی بیشتر شوید درخواهید یافت. آگاه بودن غیر ممکن نیست اگر ببینید که هر لحظه ممکن است بمیرید. در آن صورت دیگر نمیتوانید مانند یک مست زندگی کنید.

ای باران ببار

ای باران ببار

بر این کویر تشنه ببار

ببار تا جوی ها روان شوند

ببار تا رودها بخروشند

ببار تا دشت ها، تا کوه ها، تا جنگل ها سبز شوند

زندگی باید کرد

با باران

بی باران

زندگی باید کرد


ماهش

بیا آسمانم!

بیا آسمانم به عمق آسمان برویم!

دور ستاره ها بگردیم!

به ملاقات سیاره ها برویم!

در وجود خورشید بسوزیم!

بیا خورشید بشویم!

چطورست؟!

خوشت می آید؟!

بیا به دل کوه برویم!

به درون غارهای تاریک برویم!

به قله ها صعود کنیم!

با فراز و نشیب کوه برقصیم!

در دل کوه ندا کنیم!

کوه جوابمان را بدهد!

به زیر زمین برویم!

به پیش یخچال ها برویم!

به گردنه ها!

چطور است رود را از سرچشمه بگیریم و دل به دریا بسپاریم؟!

دوست داری؟!

بیا بیا برویم!

اینجا نمان!؟

زندگی سنگ است

چند سالیست بین روانشناسان ما داستان سیزیف نقل می شود. داستان در مورد مردیست که خدایان او را نفرین می کنند او باید هر روز سنگ بزرگی را به بالای کوهی بغلطاند و شب سنگ دوباره به پایین می غلطد و روز بعد او دوباره این کار را می کند. این زندگی سیزیف است.

روانشناسان در غرب نفرین سیزیف را به زندگی ما تشبیه کرده اند یعنی زندگی از نظر آن ها همین قدر بی معناست و تو باید  هر روزه باربکشی تا پایان عمرت!

به نظر من اگر این قدر زندگی پوچ است بهتر است بگذاریم یک روز که سنگ دارد از بالای کوه به پایین می غلطد ما را هم له کند آیا بمیریم بهتر نیست؟ تا این که هر روز یک کار پوچ انجام دهیم؟

البته این داستان برای بعضی انسان ها باعث ادامه ی زندگیشان شده است به شرایط روحی و روانی انسان ها باز می گردد من باید کاری می کنم برایم معنا داشته باشد بعضی ها می گویند همان بالا بردن سنگ معنای زندگیشان است اما از نظر من این کار بیهوده است اگر کوهش فرق می کرد و جاهای مختلف قرار بود سنگ را ببری میشد معنایی در پسش پیدا کرد اما اینکه هر روز یک کار تکراری ملال آور کنی نه واقعیتش تهش مردن است بی هیچ نتیجه بدون این که واقعا سنگی را تکان داده باشی چون سنگ بعد از مرگت باز می گردد به جای اولش!

من ترجیح می دهم زندگی رود باشد و گاهی سنگ هایی سر راهت باشند که باید آن ها را تکان دهی گاهی مسیر رود خروشان می شود گاهی راکد می شود گاهی از آبشار سقوط می کنی!؟ آخرش به اقیانوس می رسی!؟ 

امروز از آن روزهای راکد زندگیم بود مدتیست راکد مانده ام دوست ندارم بوی تعفن بگیرم اما نمی دانم راه خروج از این وضع چیست!؟