این دو روز وقتم بیشتر به گوش کردن و خواندن داستان کوتاه گذشت!
اول داستان شاه بانو رو گوش کردم، روی کتابخانه ی صوتی ایران صدا، اقتباسی بود از داستان زنی زیبا به نام سیمین از الهی نامه ی عطار نیشابوری که ماجراهایی برایش اتفاق می افتد، جالب بود گوش کنید!
بعدش یه داستان کوتاه از داستایفسکی به نام درخت کریسمس بچه های فقیر که واقعا قلب رو به درد میاورد و همین طور داستان های وانکا، خوشحالی و غرق شده از چخوف، واقعا در زمانه ی این ها در روسیه چه خبر بوده؟!
آدم وقتی این طور داستان های دردناک رو می خونه یا گوش میده، دیگه دردهای خودش به چشمش نمیاد، با خودت میگی من چقدر مشکلاتم کمتره اما دادم تا آسمون رفته پس این همه آدم که دارن این جوری زندگی می کنند چی باید بگند؟! تازه تجربه کردن کجا و مطالعه کردن کجا؟!
این داستان رو چند سال پیش شروع کردم می خوام تمومش کنم لطفا نظرتون رو در موردش بهم بگید
روزی روزگاری جوجه مرغ عشقی بود، این جوجه مرغ عشق هستی نام داشت و همراه پدر و مادر و برادر و خواهرش در یک قفس در یک شهر کوچک به اسم نیشابور زندگی می کرد. روزی از روز ها مستندی از تلویزیون صاحبشان در مورد پرندگان استرالیا در حال پخش بود که ناگهان دسته ای بزرگ از مرغان عشق را در حال پرواز نشان داد، دسته با هم اوج می گرفتند با هم فرود می آمدند لب رودخانه آب می نوشیدند و سپس دوباره پرواز می کردند. هستی از دیدن این صحنه ها به وجد آمد اما نمی توانست از قفس خارج شود او تازه پرواز کردن و پریدن از این طرف به آن طرف قفس را فراگرفته بود به خواهر و برادرش، مهتاب و ماهان گفت: بچه ها بیایید ببینید از این پنجره ی عجیب چه چیزی دیده می شود، پرنده هایی مثل ما، یک دسته پرنده ی زیبا در حال پروازند.
آن دو آمدند و وقتی چشمشان به تلویزیون افتاد تعجب کردند!
گفتند: این پنجره به چه جاهایی باز می شود؟ خوب است که این پرنده ها اینگونه اند اما تو چرا این قدر ذوق کردی؟ ما که جایمان خوب است همه چیز برایمان آماده است و کنار هم خوشبختیم آن ها هم کنار هم خوشبختند.
هستی گفت: اما نمی شود از پرواز در آسمان آبی، زیر نور خورشید، در لابه لای ابرها صرفه نظر کرد!
ماهان گفت: جالب است اما چه فایده ای دارد؟
مهتاب گفت: می دانی مادر می گوید خارج از قفس خطرات زیادی وجود دارد برای پرنده هایی مثل ما که کوچک و ظریف هستیم بهتر است در جای امنی بمانیم.
هستی گفت: فایده اش این است که می توانی به همه جا بروی ( او واژه ی آزادی را نمی دانست) و رو به خواهرش گفت: پس این پرندگان چطور از خطر نمی ترسند به نظر من اگر بتوانیم یک گروه با این جمعیت را تشکیل بدهیم دیگر خطری نمی تواند تهدیدمان کند.
رفت پیش پدر و مادرش که در حال تمیز کردن لانه شان بودند به آنها گفت: بیایید بیایید ببینید پنجره چه منظره زیبایی دارد!
پدر آمد ببیند چه خبر است گفت: کدام پنجره را می گویی؟
هستی گفت: همان که دورش سیاه است و همیشه مناظر عجیب دارد
پدر متعجبانه رو به دخترش کرد و گفت: دخترم این تلویزیون است پنجره نیست، آدم ها تصاویر را که قبلا با یک وسیله ی دیگر به اسم دوربین ضبط کرده اند با این تماشا می کنند.
هستی گفت: اسمش هر چه هست آن پرنده ها را ببین می خواهم بروم پیش آن ها.
پدر گفت: گفتم که این تصاویر در یک جای دیگر و با دوربین ضبط شده اند من نمی دانم آنجا کجاست من و مادرت در قفس به دنیا آمده ایم و تا جایی که می دانم تمام اجدادمان همین گونه بوده اند.
ناگهان مادر سرش را بیرون آورد و غرغرکنان رو به پدر گفت: پس کجایی؟ بیا دیگر من را دست تنها گذاشتی! دارید دوتایی چه می گویید؟
هستی گفت: مادر بیا ببین تلویزیون دارد پرواز کردن هم نوع هایمان را نشان می دهد.
مادر آمد و یک نوک به سر هستی زد و گفت: چرا این قدر گوش به بازی هستی؟ به جای کمک به پدر و مادرت وقتت را صرف این تصاویر الکی می کنی. این صفحه را که می بینی هر ساعت یه چیزی نشان می دهد اگر قرار باشد بنشینی ونگاهش کنی تمام وقتت صرف تماشای این ها می شود.
هستی گفت: اما مادر آن پرنده ها مثل ما هستند ببین چقدر زیبا در حال پروازند.
مادر آهی کشید و گفت: پس فردا که بزرگ شدی از این قفس رفتی چه کسی می خواهد کمکت کند نظافت و رسیدگی به امور خود و خانواده ات را به تو یاد بدهد؟ الان باید یاد بگیری.
هستی دید هر چه بگوید مادر حرف خودش را می زند و پدرش هم که فقط تماشا می کند و حرف های مادرش را تایید می کند بنابراین ساکت شد و رفت یک گوشه ی قفس کز کرد و برای خودش شروع به خیالبافی کرد. خیال پرواز بین شاخه های درختان زیر نور خوشید همراه با دوستانش، بالا و پایین رفتن و قوته خوردن در هوا چه لذتی داشت. هستی تصمیم گرفت بر خلاف نظر خانواده اش راهی بیابد تا از قفس خارج شود و خود را به سرزمینی برساند که مرغان عشق در آن آزاد می زیستند اما او هنوز کوچک و ظریف بود توان پرواز زیاد نداشت در ضمن صاحبشان نمی گذاشت از قفس خارج شوند باید فکری می کرد.
یک ماه گذشت، هستی حالا دیگر جوجه نبود بلکه یک مرغ عشق جوان شده بود. سرعت پرواز کردنش در قفس بیشتر شده بود، عکس العمل هایش سریع تر شده بود و هنوز فکر پرواز با دسته مرغان عشق را در سر داشت.
صاحبشان به آن ها خیلی می رسید، آب و غذایشان به موقع بود و گاهی برایشان سوت می زد و با آن ها بازی می کرد اما می ترسید پرنده هایش را از قفس خارج کند شاید فرار کنند اما وقتی دید دیگر جوجه ها جوان شدند تصمیم گرفت برای جوجه ها قفس جداگانه بگیرد.
روزی با یک قفس آمد. بعد از ظهر بود و هوا گرم و تابستانی بود. کمی استراحت کرد و بعد تصمیم گرفت قفس مرغ عشق های جوان را عوض کند. دستش را داخل قفس برد پرندگان جوان ترسیدند و شروع به پریدن از این طرف به آن طرف قفس کردند اما بالاخره صاحبشان ماهان را گرفت و به داخل قفس جدید انداخت و سپس مهتاب را گرفت و به داخل قفس جدید انداخت، هستی متوجه داستان شد و با خود اندیشید این بهترین زمان برای فرار از اسارت است اما چگونه؟ صاحبشان هستی را گرفت و از قفس خارج کرد ناگهان صدای بلندی آمد، صاحب ترسید و هستی را ول کرد و هستی با سرعت پرواز کرد و رفت بالای درخت چنار وسط حیاط، دور و برش را نگاه کرد دید گربه ی چاق محله یک گلدان که سر دیوار آویزان بوده را انداخته و شکسته، باید از گربه تشکر می کرد. صاحب به پای درخت آمد و شروع کرد به سوت زدن برای هستی اما هستی پایین نیامد بعد رفت و مقداری دانه آورد و زیر درخت ریخت اما هستی گرسنه نبود. خانواده هستی نگران نگاهش می کردند و با جیغ به او می گفتند که برگردد گربه چاق محله او را دیده است اما هستی تصمیم خود را گرفته بود ولی دلش برای خانواده اش تنگ می شد، می دانست والدینش چقدر برایش نگران خواهند شد اما آرزویش چه؟
هستی تصمیم گرفت چند روز در محله شان تنهایی زندگی کند تا ببیند می تواند تنهایی زندگی کند یا نه و با صدای بلند به خانواده اش گفت چه تصمیمی دارد.
دیگر داشت شب می شد و هستی می دانست روی درخت جای مناسبی برای خوابیدن نیست بنابراین رفت زیر زیر شیروانی خانه همسایه یک سوراخ پیدا کرد و خودش را به زور در سوراخ جا داد تا ببیند فردا چه خواهد شد.
آن روز هوا آفتابی و زیبا بود و هستی دیگر تصمیمش را گرفته بود منتظر شد تا صاحبشان از خانه بیرون برود و بعد به طرف قفسی که از ستون روی ایوان آویزان بود پرواز کرد و روی آن نشست. قفس پدر و مادرش بود والدینش نگران به شروع به پند دادنش کردند.
مادر گفت: دخترکم چیکار می کنی؟ چرا بر نمی گردی به لانه؟
پدر گفت: هستی آن گربه چاق محله هر روز دارد کشیک می کشه تا شکارت کنه. چرا این قدر همه ما را نگران می کنی؟
هستی کمی فکر کرد نمی دانست بگوید می خواهد چه کار کند یا نه.
خواهر و برادرش که در قفس روبرویی بودند با نگرانی نگاه می کردند.
ناگهان خواهرش گفت: هستی قفس جدیدمان را ببین چقدر زیباست از قفس قبلی خیلی بهتر است بیا اینجا چند روز زندگی کن خودت متوجه می شوی.
اما هستی نمی خواست گول بخورد.
برادرش گفت: من مطمئنم اگر بیایی صاحبمان یک قفس بزرگ و زیبا با یک مرغ عشق نر جوان و زیبا برایت می آورد. فکرش را بکن!
هستی نگاهی بهشان کرد و گفت: من آرزویی دارم که حاضرم تمام خوشی ها و راحتی اینجا را برایش فدا کنم.
مادر گفت: آرزو؟ چه آرزویی؟
هستی گفت : یادت نیست؟ آن روز که تلویزیون هم نوعانمان را نشان می داد؟ همان ها که در بیرون قفس و به صورت گروهی پرواز می کردند!
پدر گفت: دخترم آن ها در آزادی به دنیا آمدند آن ها مثل ما جد اندر جد در قفس زندگی نکردند. زندگی در طبیعت سخت است کار ما نیست.
هستی که تازه کلمات آزادی و طبیعت را یاد گرفته بود با ذوق و شوق گفت: من نمی ترسم من به آن ها ملحق می شوم.
مادر با حالت فریاد گونه گفت: هستی تو تنهایی کجا می خواهی بروی؟ از بین می روی؟ چرا این قدر مرا آزار می دهی؟
هستی گفت: من قصد آزار کسی را ندارم اما دیگر بزرگ شده ام و می توانم برای آینده ام تصمیم بگیرم. دوست ندارم تمام عمرم را گوشه ی یک قفس بگذرانم و دلخوش به یک جفت و چند جوجه باشم.
و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: از شما که مرا بزرگ کردید متشکرم و همین طور از ماهان و مهتاب که همبازی های دوران جوجگی ام بودند شاید دوباره همدیگر را دیدیم شاید هم نه خدا نگهدارتان.
و به سرعت پر کشید و رفت. مادر و پدرش شروع به جیغ و داد کردند و خواهر و برادرش مات مانده بودند!
اما هستی راه افتاد اما واقعیتش این بود که نمی دانست کجا برود که ناگهان چشمش به یک منطقه افتاد که پر از درخت بود و پرندگانی در حال پرواز بودند. با خودش فکر کرد حتما می توانم از آن ها بپرسم از کدام طرف باید بروم و به طرف آن منطقه پر درخت پرکشید.
میگویند روزی شیطان تصمیم گرفت که از کار خود دست بکشد، بنابراین اعلام کرد که میخواهد ابزارش را به قیمتی مناسب به فروش بگذارد.
پس وسایل کارش را به نمایش گذاشت که شامل خودپرستی، نفرت، ترس، خشم، حسادت، شهوت، قدرتطلبی و غیره میشد.
اما یکی از این ابزار، بسیار کهنه و کار کرده به نظر میرسید و شیطان حاضر نبود که آن را به قیمت ارزان بفروشد.
کسی از او پرسید: این وسیله گران قیمت چیست؟
شیطان گفت:این نومیدی و افسردگی ست.
پرسیدند:چرا این همه گران است؟
شیطان گفت:زیرا این وسیله برای من بیش از این ابزار دیگر مؤثر بوده است. هرگاه سایر وسایلم بی اثر میشوند، تنها با این وسیله میتوانم قلب انسان ها را بگشایم و کارم را انجام دهم. اگر بتوانم کسی را وادارم که احساس ناامیدی، یأس، دلسردی، مطرود بودن و تنهایی کند، میتوانم هرچه که می خواهم با او بکنم. من این وسیله را روی همهی انسانها امتحان کردهام و به همین دلیل این همه کهنه است.
راست گفتهاند که شیطان دارای دو ترفند اساسی ست
که یکی از آنها دلسرد کردن ماست، به این ترتیب برای مدتی نمیتوانیم مفید باشیم.
ترفند دیگر، تردید افکندن در دل ماست تا ایمانمان نسبت به خدا و خودمان ضعیف شود.
گویا ذخیره ی خونی کشور کم شده و به گروه های خونی مختلف به خصوص گروه o نیاز مبرم هست!
متاسفانه من بیمارم و ازم خون نمی گیرند و می دونم تعداد افراد بیمار زیاد شده و تعداد معدودی هستند که می تونند خون بدند!
ازتون خواهش می کنم اگه براتون مقدور هست و سلامت هستید برید خون بدید، کمش برای بدن خوب هم هست، مغز استخوان خون جدید می سازه!
می تونید به عنوان نذر یا صدقه این کار رو بکنید، جان یه آدم رو نجات میدید!
پی نوشت: راستی اگر به این امور علاقمندید، بانک اهداکنندگان سلول های بنیادی غیرخویشاوند در بیمارستان شریعتی تهران هست اونجا ازتون نمونه می گیرن و سلول های بنیادی شما برای درمان بیماران نیازمند استفاده می کنند.
دیروز یک جدول درست کردم، ردیف های افقی روز و تاریخ و ردیف های عمودی صبح و ظهر و شب، اگر حالم خوب باشه خوب علامت می زنم و اگر حالم بد باشه بد رو علامت می زنم!
دیروز کلا حالم خوب بود، امروز صبح هم تقریبا حالم خوب بود، یه دوشم گرفتم!
این کار رو کردم که بفهمم تو یک ماه، چقدر حالم خوبه و چقدر بد، که اگر خواستم برم کلاس یا سر کار بهانه نیارم حالم بده!
اما از دیروز یه حس قدردانی توم به وجود آورده، هیچ وقت فکر نمی کردم حالم دوباره این قدر خوب بشه، خدا رو شکر!