باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

داستان عیسی، عابد و جوان


روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت.
در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند.
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.

مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:

ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و تکبرت ، اهل دوزخ!

داستان ابوعلی سینا و خرسوار


ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌خانه نشست تا غذایی بخورد.

خرسواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.

شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چراکه خر تو از کاه و یونجه او می‌خورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را می‌شکند.

خرسوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خرسوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.

قاضی سؤال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود، هیچ‌چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است .........؟

روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می‌زد....

قاضی پرسید: با تو سخن گفت .......؟ چه گفت؟

صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را می‌شکند....... قاضی خندید و بر دانش ابوعلی سینا آفرین گفت.

قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!

ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به #مثل تبدیل شد: "جواب ابلهان خاموشی ست"

امثال و حکم - علی اکبر دهخدا

داستان توبه نصوح


مرد جوانی که چهره و صدایی زنانه داشت سالها در حمام' دلاکی زنان می کرد و کسی از راز او با خبر نبود ! اگر چه چهره و صدایی زنانه داشت اما مردی کامل بود !
بارها توبه کرده اما نفس شریرش او را به آن کار واداشته بود ! روزی از عارف صاحبدلی خواست تا برای او دعایی کند ! آن عارف راز او را می دانست اما به روی او نیاورده و دعایش از هفت گردون گذشت تا کار آن جوان ساخته شد !
روزی گوهری از گوشواره دختر پادشاه در حمام گم شد . فریاد زدند که : برای تفتیش و جستجو همه عریان شوید چه پیر چه جوان ! نصوح از ترس رنگ پریده و لب کبود به خلوتی پناه برد!
مرگ را پیش چشم خود می دید. گفت : بارخدایا ! بارها توبه کرده و شکسته ام اگر نوبت من برسد جان من چه سختیها که خواهد کشید ! کاش مادرم مرا نمی زایید یا شیری مرا می خورد ! از من چنان کارهای زشتی سزاوار بود و از تو بخشش و کرم و رحمت ! اگر این بار از این بلا نجات یابم دیگر هرگز گرد این کار نگردم اگر بار دیگر توبه ام شکستم دیگر دعای مرا مشنو !
در میان ناله و یارب یا رب او ناگهان فریاد زدند که: همه را گشتیم نوبت نصوح است !!
با شنیدن آن ' نصوح از ترس از هوش رفته و روح و جان و عقلش به حق پیوست ! چون جانش از خود فانی شد کشتی شکسته اش در کنار دریای رحمت الهی اوفتاد !
در همین هنگام گفتند : او را نگردید که گوهر پیدا شد ! بعد از آن یک یک به پیش او رفته از او حلالیت خواستند که ما را ببخش چون به تو گمان بد بردیم ! هر چه آنها می گفتند او در دل خود میگفت : خبر ندارید که صدچندان بتر از آنم که شما گمان کردید !
نصوح بیش از همه در مظان اتهام بود زیرا بیش از همه به دختر پادشاه نزدیک بود . اما آنها ابتدا به سراغ او نرفتند تا هم حرمت او را پاس داشته باشند و هم اگر او برداشته در این فاصله آنرا جایی بیندازد !!
بعد از آن آمده و به نصوح گفتند : دختر شاه تو را میخواند تا سر و تنش را بشویی و جز تو دلاک دیگری را نمی خواهد! نصوح گفت : بروید که دست من از کار شد! نصوح امروز بیمار است !! او در دل خود می گفت : من هرگز وحشت و تجربه ای که بر من گذشت را فراموش نخواهم کرد و به همین سبب دیگر به آن کار رجوع نخواهم کرد !

من بمردم یک ره و باز آمدم
من چشیدم تلخی مرگ و عدم
توبه ای کردم حقیقت با خدا
نشکنم تا جان شدن از تن جدا
بعد آن محنت کرا بار دگر
پا رود سوی خطر ؟ الّا که خر

مولانا / مثنوی دفتر پنجم

داستان عارف و قاری قرآن


عارف سخنوری، با یک قاری قرآن در مجلسی وارد شدند. قاری قرآن شروع به تعریف از اخلاق و علم دوست سخنورش کرد و همگان مشتاق شنیدن سخنان مرد سخنور بودند. وقتی وارد مسجد شدند، در جلسه، قرآن تلاوت می‌کردند. سخنور تا رسید قرآن دادند تا بخواند و یک کلمه را اشتباه خواند و مصحح بدون رودربایستی و بلند غلط او را گرفت. نوبت تلاوت به قاری رسید، قاری دو کلمه را سقط کرد و نخواند و بلند مورد ایراد واقع شد. سخنور سخنرانی کرد و مجلس تمام شد.

وقتی با دوست قاری‌اش از مجلس بیرون آمدند، سؤال کرد، چرا دو کلمه را به عمد، سقط کردی و انداختی؟ طوری که کسی از تو ایراد گرفت که یک صدم تو قرآن وارد نبود؟ قاری گفت: تو استاد منی و استاد سخن، وقتی تو یک غلط خواندی من باید دو غلط می‌خواندم تا مردم باور کنند این صفحه تلاوتش دشوار بود و وجهه ظاهری تو حفظ شود تا مردم به سخنانی که از تو می‌خواستند بشنوند، تردید بر علم تو نداشته باشند. از تو می‌خواستند مطلبی یاد بگیرند اما من جز صوت خوش چیزی نداشتم به آن‌ها بدهم.

سخنور دست دوست قاری‌اش را بوسید و گفت: تو استاد اخلاق منی! چون وقتی که تو قرآن می‌خواندی شیطان در دل من نفوذ کرد و آرزو می‌کردم غلط بخوانی تا آبروی من به من برگردد. چیزی که شیطان در دل من گذاشته بود، رحمان در دل تو نهاد

داستان بایزید بسطامی و آگاهی


عارف حق ،بایزید درباره آگاهی با شاگردانش سخن میگفت و آنها پرسیدند: «آگاهی چیست که همیشه درباره اش صحبت میکنید؟»
روزی آنها را به کنار رودی برد. در دو طرف رود تپه ای بود. گفت «گذرگاه چوبی طویلی درست میکنیم, تنها به عرض یک پا, از این طرف به طرف دیگر . شما بر روی آن راه میروید. آنگاه میفهمید آگاهی چیست.»
شاگردان گفتند:
«ولی ما تمام زندگیمان راه رفته ایم و هرگز نفهمیده ایم آگاهی چیست. و پل برپا شد. بسیاری از شاگردان ترسیدند و گفتند :
"ما نمی توانیم راه برویم. روی چوبی به عرض فقط یک پا؟ بایزید پاسخ داد:
«اما برای راه رفتن به چه پهنایی احتیاج دارید؟ وقتی بر روی زمین راه میروید میتوانید روی نواری به عرض یک پا راه بروید. چرا, چرا نمیتوانید روی باریکه ای به همین عرض که بین دو تپه آویخته شده راه بروید؟»
تعداد کمی سعی کردند. تنها دو یا سه قدم برداشتند و بازگشتند و گفتند «خطرناک است.» سپس بایزید از روی باریکه رد شد و معدود افرادی به دنبالش روان شدند و به طرف دیگر رسیدند. آنان که از باریکه رد شده بودند به پای بایزید افتادند و گفتند:
«استاد! اکنون می دانیم آگاهی چیست. خطر آنچنان بزرگ بود که نمیتوانستیم بدون توجه رد شویم. لازم بود هشیار باشیم. یک لحظه غفلت میتوانست به قیمت زندگی ما تمام شود, پس باید هشیار می ماندیم.»
در بعضی لحظات کمیاب و بسیار خطرناک شما آگاه می شوید. آگاهی یعنی شدت بسیار, چنان شدتی از بیداری که هیچ فکری رخنه نکند. شما آگاهید اما هیچ فکری در سر ندارید. امتحانش کنید. هر جایی می توانید امتحانش کنید. در مسیری راه بروید اما چنان که گویی هر لحظه با خطر روبرو می شوید.
و خطر واقعا وجود دارد. زیرا هر لحظه ممکن است بمیرید. اگر درکتان کمی بیشتر شوید درخواهید یافت. آگاه بودن غیر ممکن نیست اگر ببینید که هر لحظه ممکن است بمیرید. در آن صورت دیگر نمیتوانید مانند یک مست زندگی کنید.