باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

احترام به خود

امروز بیرون نرفتم، از بیکاری داشتم کانال های تلویزیون رو بالا و پایین می کردم زدم کانال آینه، یه گفتگو بود بین آقای حسین عرب نیا و مجری علیرضا!

بعد رفتم پیج اینستاگرام آقای حسین، hosein.aura ، کلی مطالبشون رو نگاه کردم، یه لایو بود در مورد تنهایی، خیلی جالب بود!

یه کلیپ هم بود که میگفت اگر برای رئیست وظیفه شناس هستی و کارهات رو می کنی اما وقتی به خودت قول میدی کاری بکنی انجام نمیدی این یعنی به خودت احترام نمیزاری!

خوب بچه های قدیم این جوری بودن، مسخره میشدن، غرورشون خرد میشد، کسی به حرف بچه اهمیت نمی داد، بچه احترامی نداشت، معمولا هم برای دخترها این بی احترامی ها و آدم حساب نکردن ها بیشتر بود تا پسرها، خوب معلومه ما یاد نگرفتیم به خودمون احترام بگذاریم، حتی شک داریم اون قدر که باید محترم هستیم یا نه؟!

برای همین این قدر تو نسل ما، دختر و پسر، به ظاهر اهمیت میدند، چون فکر می کنند ظاهرشون خوب باشه دیگران بهشون احترام می گذارند، اگه کسی بهشون احترام نذاره میگن اوه حتما ظاهرم خوب نبوده؟!

این قضیه در مورد ثروت هم هست، خیلی جالب هست چون من با ظاهر معمولی هستم آدم ها فکر نمی کنند از خانواده ی با اصل و نصب و پولداری هستم و با من بد رفتار می کنند منم برام اشکالی نداره این جوری سطح آدم ها رو می شناسی اما اگر بفهمند وضع خانواده ی ما رو، رفتارشون صد و هشتاد درجه عوض میشه و خوب این خیلی عجیبه!؟

به نظر من احترامی که از روی ظاهر یا ثروت و خانواده گذاشته میشه یه ذره نمی ارزه چون که اون فرد این قدر کوچک و سطحی هست که این کار رو می کنه البته بیشتر آدم ها همین طورند!

اگر بتونی در شرایطی که کسی بهت احترام نمیزاره خودت به خودت احترام بزاری خیلی شاهکار کردی، یعنی بتونی اعتماد به نفس و عزت نفست رو حفظ کنی!

بیشتر آدم ها ملاک ارزشیابی خودشون بیرونی هست یعنی اگر دیگران بگن من خوبم پس من خوبم و اگر دیگران بگن من بدم حتما بدم در صورتیکه این طور نیست باید خوب و بد کارهای خودت رو، خودت تشخیص بدی بدونی با چه نیتی چه کاری کردی، اگر از روی خوبی یه کاری کردی که ظاهرشم بد بوده حتی از واکنش بقیه نترسی چون خدا می دونه تو چرا فلان کار رو کردی، بر عکسشم هست کار خوب می کنی اما نیت بدی داری یا نیت خودخواهانه ای داری!

از همه چیز گفتم، به جای احترام به خود!

حالا سوال اینجاست اگر من احترام به خودم بگذارم و این احترام باعث بشه من به خودم مغرور بشم تکلیف چیست؟ چون وقتی مغرور میشم، خودپرست هم میشم، پس راهی که قبلا به ذهنم رسیده بود این بود که احترام به خودم نگذارم و البته کاری کنم دیگران هم احترام به من نگذارند، این خیلی بده چون همه ش کتک می خوری اما به جاش نفس فربه نمیشه!

عارفی را گفتند

عارفی را گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند ،
گفت :اینکه مهم نیست ،
مگس هم میپرد
گفتند :فلانی را چه میگویی ؟
روی آب راه میرود !
گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند .
گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟
گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی

این شاهکار است ...

روزنوشت کلافگی

امروز نرفتم بیرون!

از ظهر، بعد از غیبت با مامان، مودم اومد پایین!

خواهرم هنوز سرما خورده است!

مامانم هم ازش گرفته!

اونا سوپ مرغ خوردند!

منم پاستای مرغ و سبزیجات درست کردم!

سس تند زدم بهش!

یه ذره تندیش زیادی شده!

از فردا می زنم به کوه و دشت!

واقعا تو خونه موندن فایده نداره!

***********

دیشب خواب دیدم بچه دار شدم!

یه دختر!

شکل خواهر کوچیکم بود!

بزرگتر که شد توی خواب اسمش یادم رفت!

هی با خودم می گفتم اسم دخترم چی بود؟!

اونم در حال بازی بود!

می خواستم صداش بزنم اما اسمش یادم نبود!

وای ولی این قدر کیف کردم باهاش!

یه دوستم هم تو خوابم بود!

اونم بچه دار شده بود!

آخرای خواب پسردار شدم!

تعبیر خوابم رو نگاه کردم!

معنی خوبی داشت!

فراموشی نام فرزندم یعنی اینکه خسته اید و نیاز به استراحت دارید!

والا من همه ش خونه ام با این حال خستگیام در نمیره!

باید یه کار دیگه بکنم!

خستگی من روحیه!

صبحی فکر می کردم ای کاش واقعا اون بچه ها بودند!

بعد گفتم نه بزرگ میشند مریض میشند!

ازین بیماری های روحی که من از بابام به ارث بردم!

ژنمون معیوبه!

ولی واقعا من بچه می خوام!؟

بابای بچه که پیدا نمیشه!؟

توی خواب بدون همسر بچه دار شده بودم!؟

خیلی خوب بود من و بچه هام!

مگه به خواب ببینم!؟

خخخخخ!؟

**************

برای بقیه روز هم شاید با مامان یه سر رفتیم بیرون!

کتاب حوصله ندارم بخونم!

تو خونه موندم کلافه شدم!

شبکه های اجتماعی هم دیگه خسته کننده شدند!

اینجا هم که سوت و کوره!

دیگه همه رفتن یا فعالیتشون کم شده!

خوردن هم دیگه کیف نمیده!

امروز گروسان و شیر کاکائو خوردم!

حالمو بهتر نکرد!

دور باید شد از این شهر!

دور!

روزنوشت دلگشایی

امروز اول صبح با اتوبوس رفتم دکتر گوش!

دکتر با یک ساعت تاخیر اومد!

عمل داشت!

گوشامو ساکشن کردن شنواییم برگشت!

قطره ریخته بودم کر شده بودم!؟

بعدش مامان گفته بود مرغ بگیرم!

رفتم خیابون پر مغازه، محل خرید!

مرغ خریدم!

سر راه نونوایی خلوت بود 5 تا نون هم گرفتم!

*************

هنوز نیومده بودم خونه که یکی از دوستام زنگ زد!

درد و دل کرد!

از یه چیزای خانوادگی ناراحت بود!

بهش گفتم می خوای بریم کافه از تلفنی بهتره!

گفت بریم!

اولش رفتیم باشگاه کشاورزی!

اونجا دو قطعه زمین داره!

بوته میوه و سبزیجات می کاره!

برای خاطر کیف خودش وگرنه صرفه اقتصادی نداره!

اونجا میوه چیدیم!

بعد با هم روی سبزیجات پلاستیک کشیدیم!

تا سرما یخزده شون نکنه!

کلی خاکی شدیم!

اما من خاکبازی رو دوست دارم!

کلی انرژی گرفتم!

انرژی مجموعه خیلی خوب بود!

چند نفر دیگه هم در حال رسیدگی به باغچه شون بودند!

باغبون ها هم داشتند به پارک می رسیدند!

همون مجموعه کافی شاپم داشت!

رفتیم کافه نشستیم!

خیلی قشنگ بود!

فضاش باز بود!

فقط دورش رو نایلون کشیده بودن به خاطر سرما!

اما کیپ نبود هوا میومد!

هاتچاکلت و کیک خوردیم!

خیلی چسبید!

عکسم گرفتیم!

کلی حرف زدیم!

حالش خوب شد!

قراره بریم کوه یه روز!

بعد برگشتیم!

***********

مامانم رفته روضه!

منم گفتم امروز میام!

گفت چی میخوای بپوشی؟

گفتم مگه چی می پوشن روضه؟

گفت همه مرتب و آراسته میان!

گفتم روضه است یا مهمونی؟!

گفتم پس ولش کن من نمیام!

حوصله ندارم خودمو درست کنم!

**************

این بود امروز من!

خیلی با هر روز فرق داشت!

بیشتر بیرون بودم!؟

داستان حکیم و دیوانه

روزی جالینوس به یکی از شاگردان خود میگوید:
برو فلان دارو را برای من بیاور تا خودم را معالجه کنم. او می گوید: ای استاد بزرگ، آن دارو که مخصوص معالجه دیوانگان است و شایسته شما نیست! جالینوس می گوید: قضیه اینست که امروز با دیوانه ای روبرو شدم. ساعتی در من با شادمانی نگریست و به من چشمک زد و مزاح کرد. حالا با خود می اندیشم اگر میان من و اوهمخوانی و تجانسی نبود، با من چنین رفتار دوستانه ای نمی کرد.

مأخذ آن حکایت ذیل است:

شنیدم که محمد بن زکریای رازی همی آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانه یی در پیش ایشان افتاد، در هیچکس ننگریست مگر در محمّد زکریا و در روی او نیک نگاه کرد و بخندید محمّد زکریا به خانه آمد و مطبوخِ اَفتیمون بفرمود پختند و بخورد. شاگردان پرسیدند که چرا ای حکیم این مطبوخ همی خوری؟ گفت: از بهر خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش جزوی در من ندید با من نخندید.

مصاحبت و همنشینی عموما میان افراد همگون بر قرار می شود، افراد ناهمگون یکدیگر را دفع می کنند و هیچگونه همراهی و رفاقتی میان آنان حاکم نمی شود. پس هرگاه شریران به کسی اظهار تمایل و علاقه به برقراری روابط کردند باید اندیشناک شود و این مطلب را نزد خود بررسی کند که آیا تجانسی میان او و آنان وجود دارد یا موضوع چیز دیگری است. به هر حال شخصیت فرد را می توان از دوستانش شناخت.

گفت جالینوس با اصحابِ ځَود
مر مرا  تا  آن  فلان  دارو  دهد


جالینوس حکیم به یاران خود گفت: یکی از شما آن فلان دارو را به من بدهد.


پس بدو گفت آن یکی:ای ذُوفُنون
این  دوا  خواهند  از  بهرِ   جُنون


پس یکی از اصحابش به او گفت: ای دانای هنرمند، این دارو برای درمان دیوانگی است.

شرح مثنوی