باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

قصه ماهی و ماه

یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد.
حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد.
ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد.
یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟
ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام.
ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.
فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود.
کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب.
ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت.
از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را.
ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود.

معشوق

دو چشم آهوانش شیرگیرست
کز او بر من روان باران تیرست

کمان ابروان و تیر مژگان
گواهانند کو بر جان امیرست

چو زلف درهمش درهم از آنم
که بوی او به از مشک و عبیرست

در آن زلفین از آن می‌پیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیرست

مگو آن سرو ما را تو نظیری
که ماه ما به خوبی بی‌نظیرست

بیندازم من این سر را به پیشش
اگر چه سر به پیش او حقیرست

خیال روی شه را سجده می‌کن
خیال شه حقیقت را وزیرست

#مولانا

شب شد

شب شد

یک شب گرم تابستانی

این سال ها تابستان زودتر می آید

میوه های تابستانی رسیده اند

جوجه های پرندگان بزرگ شده اند

بچه گربه ها بزرگ شده اند

زندگی در جریان است

چه خوشبختند حیوانات

در بی خبری اند

من همیشه دوست داشتم پرنده باشم

نمی دانم چه پرنده ای

فقط پرنده باشم

اوج بگیرم به آسمان

بروم بین ستارگان

پیش ماه

و غرق بشوم و بسوزم در خورشید

خورشید بشوم

خورشید سوزان

خورشید تابان

خورشید جوشان

خورشید درخشان

خورشید

خورشید

خورشید

اگر دقت کنید نام وحشتناکی دارد

و حالا می بینم تواناییش را ندارم

یک آرزو بود

برای یک پرنده ی قوی بود

من دیگر قوی نیستم

من پرنده نیستم

در شب، زیر پتویم می خزم

از آرزوهایم دست می کشم

می گریم

آه چقدر ضعیفم!

راستی من یک اژدهایم

بال هایم از هر پرنده ای قوی تر است

چرا احساس بی پر و بالی دارم؟!

و لازم نیست تا خورشید روم

من خورشید را در سینه دارم!

من خودم سوزانم

من خودم تابانم

من خودم جوشانم

من خودم می درخشم

کافیست اراده کنم

چرا اراده نمی کنم؟!

چرا دست دست می کنم؟!

از چه می ترسم؟!

ایمان ندارم

باید به یقین برسم

اما چگونه؟!

پر و بالم شعر بود که دیگر مثل قبل رویم اثر ندارد!

با ما چه کردند که این طور شدیم؟!

یا با خود چه کردیم که این طور شدیم؟!

خورشید گرفتگی

فردا قرار است خورشید گرفتگی رخ دهد یعنی به عبارتی کسوف که در زمان های قدیم فکر می کردند عذاب یا خشم خداست اما امروزه مشخص شده است که ماه بین خورشید و زمین قرار می گیرد و سایه ی ماه روی زمین می افتد!

البته این خورشید گرفتگی در ایران دیده نمی شود یک خورشید گرفتگی هم در مهر ماه خواهیم داشت!

من تا به حال خورشید گرفتگی کامل را ندیدم هر باز جزئی بوده است و آنچنان ماه جلوی نور خورشید را نگرفته است و آن قدر تاریک نشده است!

ماه گرفتگی کامل را هم ندیده ام آن هایی که دیده ام جزئی بوده اند!

می گویند وقتی که حضرت عیسی مسیح بر صلیب از دنیا رفت خورشید گرفتگی شده است همزمانی جالبی بوده است آن زمان که هیچ کس نمی توانسته خورشید گرفتگی را پیش بینی کند عید یهودیان بوده است و خواسته اند خاطیان را بکشند!؟

آن روز زمین در مدار خود و ماه در مدار خود طبق همیشه در حال گردش بودند و کاری هم نداشتند یک نفر به ناحق در اورشلیم به صلیب شده است!؟

چه بسا همزمانی های دیگر که ما فکر می کنیم معجزه است یا عذاب است اما همه ی این ها از همه بیشتر نشان می دهد که دنیا برنامه ریزی شده است و حضرت مسیح باید به صلیب کشیده میشده است آن هم دقیقا در همان روز و همان ساعت و دقیقه!؟

شب

شب، پرده ی سیاه

شب، سوسوی ستاره

شب، مهتاب تابان

شب، تاریکی و سیاهی

شب، سکوت

شب، خواب

شب، درخشش یک دنباله دار

شب قشنگ است

مرموز است

طولانیست

غریب است

شب آخر دنیاست!