باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

آسمان و زمین

در نمادشناسی آسمان نماد مرد است و زمین نماد زن، اینکه امروزه این قدر استقبال از فضا رفتن زیاد است و زمین دارد آلوده می شود بر می گردد به رفتار پدران و مادران با فرزندانشان!

من واقعا نمی دانم مادرها و زن ها چه مشکلی دارند که کاری می کنند که به خصوص مردها و پسرها احساس خوبی نسبت بهشان نداشته باشند!؟

البته به گمان من این اول مردان بودند که روح و روان زنان را مسموم کردند و زن ها هم که دستشان به جایی بند نبوده خودشان را سر بچه هایشان خالی کردند!؟

و حال یک چرخه ی معیوب به وجود آمده است البته گویا هنوز زنانی هستند که روح و روانشان پاک مانده باشد اما من جزو آن ها نیستم!

من فقط خوشبختانه هنوز درون قلبم پاک است و آسمان را هم بیشتر از زمین دوست دارم اما می دانم خانه ی ما زمین است لازم است ازش نگهداری کنیم، او با همه ی اینکه سلامت خودش را از دست داده بوده به ما زندگی بخشیده است!؟

مرا چگونه می بینید؟

مرا چگونه می بینید؟ آیا من زنی هستم که مردوار رفتار می کند؟ آیا من زنی هستم که آن ظرافت های زنانه را ندارم؟

امروز صوتی را گوش می کردم که می گفت بعد از میانسالی خانم ها باید با آنیموسشان (بخش مردانه ی روان) ارتباط بگیرند و آقایان با آنیمایشان (بخش زنانه روان) ارتباط برقرار کنند و از حالت ناخودآگاه خارجش کنند!

اما خود روانشناس ها به من گفته اند که آنیموس من خیلی قوی هست و اتفاقا باید با آنیمایم ارتباط بگیرم!

خوب من از بچگی آرتمیس بودم و با پسرها هم بزرگ شدم البته زنانگی خود را فراموش نکردم بلکه به شیوه ی خودم آن را ابراز می کردم واقعا نمی توانم کمی ظریف تر و ملایم تر باشم در این سال ها خیلی سعی کردم ولی از خودم دور شدم و خودی دروغی برای خودم ساختم و آخرش هم برگشتم به خود واقعی ام!؟

در این صوت ها می گوید ما با یک ایگو بزرگ شدیم و به سن میانسالی رسیدیم حال باید یک ایگوی جدید برای خود بسازیم تا روانمان سالم شود اما من این کار را کرده بودم به نظرم خود دروغین بود و ایگوی خودم را نادیده می گرفتم و یک روز بهش بازگشتم و گفتم آخیش دوباره خودم شدم!؟

چی کار کنم کسی از ایگوی من خوشش نمی آید و اتفاقا آن ایگوی دوم را چنان ساخته بودم که همه عاشقم می شدند ولی خودم چی!؟ اون ایگوی دوم بیشتر مثل یک ماسک بود نه یک خود واقعی!؟

دیگر برایم مهم نیست مردم تنهایم بگذارند یا آزارم دهند همان که هستم هستم!؟ همین!؟

اگر بچه داشتم!

امروز با خودم فکر کردم اگر بچه داشتم بهش چی می گفتم؟ چطور تربیتش می کردم؟! الان فکر می کنم آزادش می زاشتم اما نمی دونم وقتی در موقعیت قرار بگیرم چه تصمیمی بگیرم!؟

همیشه اصلی ترین انگیزه ام واسه ازدواج بچه بوده ولی چند وقته می بینم اصلا نمی تونم مادر خوبی باشم! یعنی تمام تفکرات مسموم و خطاهای شناختیم رو می خوام به خورد طفل معصوم بدم؟! کاری که والدینم باهام کردند منم با یه نفر دیگه کنم؟! نه!

تازه یه بچه که تنهایی گناه داره حداقل 2 یا 3 باید باشند بعد من که از پس خودم تنها بر نمیام چگونه اون ها رو می خوام اداره کنم؟! دیوونگیه!؟ تازه ژن معیوبم داریم که بهتره منتقل نشه!؟

آدم فکر می کنه بچه انگیزه ی زندگیه ولی یه بار خوندم هیچ وقت واسه ی اینکه خودتون انگیزه پیدا کنید و زندگیتون شاد بشه بچه دار نشید چون بچه مسئولیتش سنگینه و خستگی نگهداریش زیاده می خوره تو تمام فکرایی که کرده بودید!؟

واقعا مامانای ما نمی دونم چه جوری بودند من بچه ی سالمی بودم از وقتی بزرگ شدم هزار تا بلا سر خودم آوردم یعنی رسیدگی مادرم از خودم بهتر بود هر چند به خودش نمی رسید الانم همین طوره گویا واقعا ما دیگران رو بیشتر از خودمون دوست داریم!؟

امروز فکر می کردم که ما همیشه می گیم دنیا بی رحمه این چیزی هست که تو بچگی بهش رسیدیم اما بعد فکر کردم بچه ای که بهش واکسن می زنند هم میگه دکتر و پرستار چه بی رحمند اما این کار اونا جلوگیری می کنه از بیماریهای احتمالی آینده، دنیا هم اگر بی رحمیش رو به ما نشون میده واسه اینه که نریم تو کارهای اشتباه و تباه بشیم شاید خدا خواسته ما رو از یک چیزهایی دور نگه داره!؟