باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

عشق مقوله ی پیچیده

امروز با یکی از آشناها صحبت کردم در مورد عشق و یه سری جستجوها هم کردم می دونم نمیشه به شعر استناد کرد اما تنها منبع من همین شعراست اینا رو خیلی بهتر می فهمم تا نوشته های فلسفی و عرفانی!

هر چی می گذره بیشتر می فهمم هیچی نیستم و هیچی ندارم و من همیشه با تردید زندگی کردم حتی نسبت به خودم این خیلی بد و عذاب آور و تلخه!

هنوز خیلی باید بنویسم یه کتاب دارم می خونم به نام آیین جان از دن میلمن خیلی قشنگه خیلی بهم فهموند که فکرای گذشته ام اشتباه بوده پیشنهاد می کنم بخونیدش جذبش میشید!

غزل 168


کس این کند که دل از یار خویش بردارد

مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد


که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق

دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد


اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد

که از صفای درون با یکی نظر دارد


هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود

کجاست مرد که با ما سر سفر دارد


گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر

نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد


و گر بهشت مصور کنند عارف را

به غیر دوست نشاید که دیده بردارد


از آن متاع که در پای دوستان ریزند

مرا سریست ندانم که او چه سر دارد


دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق

چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد


عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد


نظر به روی تو انداختن حرامش باد

که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد


سعدی


ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی

وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی


ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو

عالم دل را کند اندر صفا نورانیی


دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم

ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی


تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو

وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی


از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند

وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی


این چه جام است این که گردان کرده‌ای بر جان‌ها

آب حیوان است این یا آتشی روحانیی


این چه سر گفتی تو با دل‌ها که خصم جان شدند

این چه دادی درد را تا می‌کند درمانیی


روستایی را چه آموزید نور عشق تو

تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی


شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند

تا بقایی دیده آید در جهان فانیی


مولانا

غزل ۴۳۱


امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم


خاک را زنده کند تربیت باد بهار

سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم


بوی پیراهن گم کرده خود می‌شنوم

گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم


عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود

درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم


توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن

هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم


ای رفیقان سفر دست بدارید از ما

که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم


ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار

بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم


مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد

گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم


طمع وصل تو می‌دارم و اندیشه هجر

دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم


عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست

عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم


سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم

پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم


سعدی

زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من

آه گرمی هست دایم در دل بی تاب من

نیست هرگز بی چراغی گوشه محراب من


شورشی دارم که می پاشم چو ابر از یکدگر

کوه قاف آید اگر پیش ره سیلاب من


شوربختی بین که ریزد بحر با چندین گهر

خار و خس در کاسه دریوزه گرداب من


می برد بر حال قارون رشک در زیر زمین

در ته گرد کسادی گوهر شاداب من


چند بتوان آبروی گریه پیش صبح ریخت؟

تا به کی صرف زمین شور گردد آب من؟


از شتاب عمر گفتم غفلت من کم شود

زین صدای آب سنگین تر شد آخر خواب من


مرگ نتواند مرا از بی قراری بازداشت

می شود صائب ز کشتن زنده تر سیماب من


صائب تبریزی