باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

ترک دلبستگی به دنیا

متاسفانه کسانی هستند که احتمالا از روی ناآگاهی به هر جوانی که می خواهد پا در راه عرفان بگذارد می گویند باید دلبستگی به دنیا را ترک کنی مثلا فلانی خیلی دلبسته موهاش بود همه را تراشید و جوان از همه جا بی خبر هم می رود و این کار را می کند به خیال خودش دارد سیر و سلوک می کند!؟

نخیر این طور نیست گفتند دلبسته به موهایت نباش اگر همین طوری می توانی هر روز صبح و ظهر بهشان ور نروی و اینکه یک نفر بگوید خوشگل است و یک نفر بگوید زشت است و تحت تاثیر قرار نگیری یا خودت را در آینه نگاه کنی نگویی وای چه موهایی دارم لازم نیست بتراشیشان اما واقعا اگر خیلی برایت مهم است و تعلق خاطر زیادی به موهایت داری خوب بتراش!

اینکه بتراشی بعد بروی به همه بگویی برای ترک دنیا موهایم را تراشیده ام که به درد نمی خورد ریاکاری و تظاهر است اتفاقا خیلی از درویشان موهایشان را نمی تراشند بلکه بلند می کنند و رسیدگی به موهایشان نمی کنند و پریشان نگاهشان می دارند!

اما نظر شخصی من این است که این ها افراط و تفریط است عارف شدن یا درویش شدن به مرام است، به عمل نیک برای رضای خداست، به عشق و مهربانی و ترک خواهش نفس خود است!

حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن

حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن
نیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتن

در بساط سینه هر کس که باشد آه سرد
می تواند در دل شب صبح را دریافتن

جستجوی عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر یافتن

از وصال کعبه در سنگ نشان آویخته است
هر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتن

سینه خود را ز آه آتشین سوراخ کن
تا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتن

سینه پر داغ ما ساده است از نقش امید
نیست ممکن آب در صحرای محشر یافتن

تا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دور
از حریر شعله ممکن نیست بستر یافتن

با نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیب
جرعه آبی به اقبال سکندر یافتن

عاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر یافتن

می توان آسایش روی زمین چون بوریا
بی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن

صائب تبریزی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

حافظ شیرازی

هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن

هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن

از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن

من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن

راستی در پله افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن

صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن

بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن

می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن

از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن

هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن

این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن

هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن

نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن

صائب تبریزی

خود بودن و آزادی

من هنوز دقیقا نمی دانم منظور از خود بودن که غربی ها به آن اشاره می کنند چیست اما خودشان هم می گویند تا وقتی که به دیگران آسیب نمی رسانی می توانی خودت باشی.

حال سوالی که پیش می آید این است که آن بخش از من سرکوب شده است یا نادیده گرفته شده است برای بروزش چه کار می توان کرد؟! و آیا آن هایی که مرا تربیت کرده اند و با آن بخش این گونه رفتار کرده اند چه منظوری داشته اند!؟ 

مثلا در زمان مولانا موسیقی و رقص حرام بوده است مولانا بعد از طی طریق می خواهد آن بخش علاقمند به موسیقی و رقصش را بروز دهد او رقص سماع و موسیقی خاص خودش را ابداع می کند نمی آید همان رقص و موسیقی متداول را امتحان کند بلکه چیزی متعالی تر خلق می کند.

از طرفی دیگر ما در عرفان اسلامی مراتب سیر نفس داریم نفس اماره اولین هست همان حیواناتی که در درون داریم بعد نفس لوامه است که به نظر من بر اثر تربیت به وجود می آید بعد نفس ملهمه است که به وسیله ی ایمان و دین ساخته می شود و بعد هم نفس های بعدی!؟

وقتی می گوییم خودت باش آیا منظور همان نفس اماره است؟! من نمی توانم رابطه ای بین نظرات غربیان و عرفان اسلامی پیدا کنم!؟ یک جورهایی به تناقض می رسم و به این نتیجه می رسم که خود بودن هم یکی از افسانه های دنیای مدرن است که با معنویت جور در نمی آید!؟

در ضمن من به این نتیجه رسیده ام که ما دو نوع آزادی داریم آزادی خاکی و آزادی متعالی اما نمی توانم این تقسیم بندی را روشن توضیح دهم چون در ذهن خودم هم چندان روشن نیست!؟