من هنوز دقیقا نمی دانم منظور از خود بودن که غربی ها به آن اشاره می کنند چیست اما خودشان هم می گویند تا وقتی که به دیگران آسیب نمی رسانی می توانی خودت باشی.
حال سوالی که پیش می آید این است که آن بخش از من سرکوب شده است یا نادیده گرفته شده است برای بروزش چه کار می توان کرد؟! و آیا آن هایی که مرا تربیت کرده اند و با آن بخش این گونه رفتار کرده اند چه منظوری داشته اند!؟
مثلا در زمان مولانا موسیقی و رقص حرام بوده است مولانا بعد از طی طریق می خواهد آن بخش علاقمند به موسیقی و رقصش را بروز دهد او رقص سماع و موسیقی خاص خودش را ابداع می کند نمی آید همان رقص و موسیقی متداول را امتحان کند بلکه چیزی متعالی تر خلق می کند.
از طرفی دیگر ما در عرفان اسلامی مراتب سیر نفس داریم نفس اماره اولین هست همان حیواناتی که در درون داریم بعد نفس لوامه است که به نظر من بر اثر تربیت به وجود می آید بعد نفس ملهمه است که به وسیله ی ایمان و دین ساخته می شود و بعد هم نفس های بعدی!؟
وقتی می گوییم خودت باش آیا منظور همان نفس اماره است؟! من نمی توانم رابطه ای بین نظرات غربیان و عرفان اسلامی پیدا کنم!؟ یک جورهایی به تناقض می رسم و به این نتیجه می رسم که خود بودن هم یکی از افسانه های دنیای مدرن است که با معنویت جور در نمی آید!؟
در ضمن من به این نتیجه رسیده ام که ما دو نوع آزادی داریم آزادی خاکی و آزادی متعالی اما نمی توانم این تقسیم بندی را روشن توضیح دهم چون در ذهن خودم هم چندان روشن نیست!؟
امروز با یکی از آشناها صحبت کردم در مورد عشق و یه سری جستجوها هم کردم می دونم نمیشه به شعر استناد کرد اما تنها منبع من همین شعراست اینا رو خیلی بهتر می فهمم تا نوشته های فلسفی و عرفانی!
هر چی می گذره بیشتر می فهمم هیچی نیستم و هیچی ندارم و من همیشه با تردید زندگی کردم حتی نسبت به خودم این خیلی بد و عذاب آور و تلخه!
هنوز خیلی باید بنویسم یه کتاب دارم می خونم به نام آیین جان از دن میلمن خیلی قشنگه خیلی بهم فهموند که فکرای گذشته ام اشتباه بوده پیشنهاد می کنم بخونیدش جذبش میشید!
کس این کند که دل از یار خویش بردارد
مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد
اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد
که از صفای درون با یکی نظر دارد
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد
گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر
نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد
و گر بهشت مصور کنند عارف را
به غیر دوست نشاید که دیده بردارد
از آن متاع که در پای دوستان ریزند
مرا سریست ندانم که او چه سر دارد
دریغ پای که بر خاک مینهد معشوق
چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد
عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر
کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد
نظر به روی تو انداختن حرامش باد
که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد
سعدی
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی
ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی
دم به دم خط میدهد جانها که ما بنده توایم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو
وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی
این چه جام است این که گردان کردهای بر جانها
آب حیوان است این یا آتشی روحانیی
این چه سر گفتی تو با دلها که خصم جان شدند
این چه دادی درد را تا میکند درمانیی
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانیی
مولانا
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم
خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
بوی پیراهن گم کرده خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم
توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن
هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم
ای رفیقان سفر دست بدارید از ما
که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم
ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار
بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم
مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد
گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم
طمع وصل تو میدارم و اندیشه هجر
دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم
عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم