باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است

جان غافل را سفر در چار دیوار تن است

پای خواب آلود را منزل کنار دامن است


واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند

ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است


وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا

خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است


برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید

گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است


گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب

مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است


راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی

راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است


دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار

در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است


شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت

خون خود را می خورد خاری که در پای من است


ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم

چون سبو از دست خود هر چند بالین من است


اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست

ورنه میدان سخن امروز صائب از من است


صائب تبریزی

در دلم از شوقت این غوغا خوش است

در سرم از عشقت این سودا خوش است
در دلم از شوقت این غوغا خوش است

من درون پرده جان می پرورم
گر برون جان می کند اعدا خوش است

چون جمالت برنتابد هیچ چشم
جملهٔ آفاق نابینا خوش است

همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون
هر که در خون می نگردد ناخوش است

بندگی را پیش یک بند قبات
صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است

جان فشان از خندهٔ جان پرورت
زاهد خلوت نشین رسوا خوش است

گر زبانم گنگ شد در وصف تو
اشک خون آلود من گویا خوش است

چون تو خونین می کنی دل در برم
گرچه دل می سوزدم اما خوش است

این جهان فانی است گر آن هم بود
تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است

گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی با توام تنها خوش است

ماه رویا سیرم اینجا از وجود
بی وجودم گر بری آنجا خوش است

پرده از رخ برفکن تا گم شوم
کان تماشا بی وجود ما خوش است

الحق آنجا کآفتاب روی توست
صد هزاران بی سر و بی پا خوش است

صد جهان بر جان و بر دل تا ابد
والهٔ آن طلعت زیبا خوش است

پرتو خورشید چون صحرا شود
ذرهٔ سرگشته ناپروا خوش است

چون تو پیدا آمدی چون آفتاب
گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است

از درون چاه جسمم دل گرفت
قصد صحرا می کنم صحرا خوش است

دی اگر چون قطره ای بودم ضعیف
این زمان دریا شدم دریا خوش است

وای عجب تا غرق این دریا شدم
بانگ می دارم که استسقا خوش است

غرق دریا تشنه می میرم مدام
این چه سودایی است این سودا خوش است

ز اشتیاقت روز و شب عطار را
دیده پر خون و دلی شیدا خوش است

عطار نیشابوری

سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است

رتبه می خواهی چو خورشید از خلایق دور باش      

  سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است


----------------


مرد صحبت نیستی، از دیده ها مستور باش

از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش


نیستی چون می حریف صحبت تردامنان

در حجاب پرده زنبوری انگورباش


پیش شاهان قرب درویشان به ترک حاجت است

دست از دنیا بشو همکاسه فغفور باش


گر ترا بخشند از دست سلیمان پایتخت

در تلاش گوشه ویران خود چون مور باش


مور بی آزار دایم خون خود را می خورد

خانه پر شهد می خواهی، برو زنبور باش


بدر ازبیماری منت هلالی گشته است

از فروغ عاریت تا می توانی دور باش


تا نسازندت کباب از چشم شور اهل حسد

همچو عنقا صائب از چشم خلایق دور باش


صائب تبریزی

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست


خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست


هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست


پیوند عمر بسته به موییست هوش دار

غمخوار خویش باش غم روزگار چیست


معنی آب زندگی و روضه ارم

جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست


مستور و مست هر دو چو از یک قبیله‌اند

ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست


راز درون پرده چه داند فلک خموش

ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست


سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست

معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست


زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست

تا در میانه خواسته کردگار چیست


حافظ


هر که صید چون تو دلداری شود

هر که صید چون تو دلداری شود

عاجزی گردد گرفتاری شود

هر که خار مژهٔ تو بنگرد

هر گلی در چشم او خاری شود

باز چون گلبرگ روی تو بدید

بی شکش هر خار گلزاری شود

شیر دل پیش نمکدان لبت

چون به جان آید جگر خواری شود

گر لبت در ابر خندد همچو برق

ابر تا محشر شکرباری شود

در طواف نقطهٔ خالت ز شوق

چرخ سرگردان چو پرگاری شود

مس اگرچه زر تواند شد ولیک

وصف خط تو چو بسیاری شود

پیش سرسبزی خطت زاشتیاق

زر کند بدرود و زنگاری شود

سرفرازی کو سر زلف تو دید

تا بجنبد سرنگونساری شود

میل زلف تو به ترسایی است از آنک

گه چلیپا گاه زناری شود

گو بیا و مذهب زلف تو گیر

هر که می خواهد که دینداری شود

گر فروشی بر من غمکش جهان

هر سر مویم خریداری شود

هر که او دل زنده عشق تو نیست

گر همه مشک است مرداری شود

نیست آسان هیچ کار عشق تو

زان به تن بردن چو دشواری شود

پی چو گم کردند کار عشق را

عاشقی کو کز پی کاری شود

عشق را هرگز نماند رونقی

هر کسی گر صاحب اسراری شود

صد هزاران قطره گردد ناپدید

تا یکی زان در شهواری شود

چون کسی را بوی نبود زین حدیث

کی شود ممکن که عطاری شود


عطار