باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شایدو اما دارد
 
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
 
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
 
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
 
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
 
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد


فاضل نظری

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

 من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

 چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

فاضل نظری

به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را

به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته‌حالی را

خدا را شُکر امشب هم حریفی پیشِ رو دارم
که با او می‌توان نوشید ساغرهای خالی را

مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند می‌دانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را

ز مستی فاش می‌گویم تو را بوسیده‌ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لااُبالی را

من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را

فاضل نظری

خدا برای چه یک روح با دو جسم سرشت

خدا برای چه یک روح با دو جسم سرشت
مرا برای جهنم، تو را برای بهشت

من و تو هر دو به یک صورت آفریده شدیم
یکی در آیینه زیبا، یکی در آیینه زشت

گمان مکن که تو مختاری و جهان مجبور
که اختیار تو را هم خدا به جبر نوشت

اراده ای ست به گمراهی و هدایت ما
کدام معبد و مسجد؛ کدام دیر و کنشت؟!

اگر بناست بمانیم زیر این آوار
بگو دگر نگذاریم خشت بر سر خشت

فاضل نظری

به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است

به تعداد نفوس خلق اگر سوی خدا راه است
همان قدر انتخاب راه دشوار است و دلخواه است

قلندرها و درویشان و حق گویان و عیّاران!
من از راهی خبر دارم که ذکرش قل هوالله است

ندارم آرزویی جز « مقام » عشق ورزیدن
که از دل آخرین حبّی که بیرون می شود، جاه است

خدایا عشق ما را می کشد یا زنده می سازد
هوای وصل، هر دم چون نفس، جانبخش و جانکاه است

فاضل نظری