باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

می فروشی در لباس پارسا برگشته است

می فروشی در لباس پارسا برگشته است

آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است


پینه های دست و پا سر زد به پیشانی، عجب!

کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است


داد از این طرز مسلمانی که هر کس در نظر

قبله را می جوید اما از خدا برگشته است


خیمه ی خورشید را "دین دارها" آتش زدند

آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است


ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا

کاروانی را که روی نیزه ها برگشته است


چند بار آخر به استقبال یک تن می روند

سر جدا، بازو جدا، پیکر جدا برگشته است


جاءَ نورُ اشبه الناس بِخَیر الاولیاء

گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است


هر که آن خورشید را در خون شناور دید گفت

حکم قتل نور از شام بلا برگشته است


از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست

خوب یا بد هر چه هست از ما به ما برگشته است


فاضل نظری

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شایدو اما دارد
 
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
 
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
 
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
 
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
 
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد


فاضل نظری

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

 من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

 چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

فاضل نظری

به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را

به چنگ آورده‌ام گیسوی معشوقی خیالی را
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته‌حالی را

خدا را شُکر امشب هم حریفی پیشِ رو دارم
که با او می‌توان نوشید ساغرهای خالی را

مرا در بر بگیر ای مهربان هر چند می‌دانم
ندارم طاقت آغوش یک دریا زلالی را

ز مستی فاش می‌گویم تو را بوسیده‌ام اما
کسی باور ندارد حرف مست لااُبالی را

من آن خاکم که روزی بستر رودی خروشان بود
کنار چشمه بشکن بغض این ظرف سفالی را

فاضل نظری

خدا برای چه یک روح با دو جسم سرشت

خدا برای چه یک روح با دو جسم سرشت
مرا برای جهنم، تو را برای بهشت

من و تو هر دو به یک صورت آفریده شدیم
یکی در آیینه زیبا، یکی در آیینه زشت

گمان مکن که تو مختاری و جهان مجبور
که اختیار تو را هم خدا به جبر نوشت

اراده ای ست به گمراهی و هدایت ما
کدام معبد و مسجد؛ کدام دیر و کنشت؟!

اگر بناست بمانیم زیر این آوار
بگو دگر نگذاریم خشت بر سر خشت

فاضل نظری