می دونید بدیش چیه؟!
بدیش اینه که فکر می کنی داری کار درستی می کنی اما نتیجه ش معکوس میشه!؟
فکر می کنی حق با توست و طرف مقابل داره خطا می کنه ولی طرف مقابل هم دقیقا همین گمان رو داره یعنی فکر می کنه حق با خودشه و خطا از توست!؟
خدا اون روز رو نیاره که ذهنش از خودش داستان هم بسازه!؟
مثلا درست و غلط برای ما نسل دهه شصتی ها یه چیز دیگه بود و برای والدینمون یه چیز دیگه!؟
و هنوز که هنوزه حرف ها و کارهای من رو یه جور دیگه برای خودشون معنا می کنند!؟
تازه عجیب ترش اینه بین خودمون که همه همسن و سال بودیم هم یکی یه چیز رو درست می دونست یکی چیز دیگه رو و تو دبیرستان واسه ی همین چقدر دردسر داشتیم!؟
گویا برای دخترا تو دبیرستان بود برای پسرها تو دانشگاه این اتفاق میفتاد تو مقطع قبلی همه با هم خوب بودیم و دوست بودیم!؟
من اون جوری نیستم که فکر کنم اونی که به قول قرآن کافر هست حتما باید مجازاتش کنی یا به راه راست بکشونیش، خود آدم ها باید برسند به اینکه کارشون اشتباه بوده البته اگر طرف اون جوری باشه بخواد به خودم و دیگران آسیب بزنه معلومه نمیزارم ولی از اونجا که در قرن اخیر حکومت های مرکزی قوی داریم و قانون هست و مردم از قانون می ترسند دیگه همه مجبورند یک جوری مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنند!؟
تازه من بارها در عمرم به آدم هایی که بهم بدی می کردند خوبی و مهربونی کردم و رفتار اونا حداقل به ظاهر عوض شده البته همه این طوری نیستن آدم خبیث و مشکل دارم زیاد دیدم که هر چه باهاش مدارا کنی باهات بدتر رفتار می کنه!؟
ولی من وقتی تاریخ رو نگاه می کنم می بینم خیلی وقت ها آدم ها سر نظرات و عقایدشون با هم جنگیدن و حاضر بودن کشته بشند!؟ خوب این در صورتی ممکنه که خودشون رو حق بدونن فکر نمی کنم جور دیگه ای باشه!؟
حتی اون پادشاهی که ظلم می کرده به مردم، کار خودش رو ظلم نمی دونسته بلکه برای خودش دلایلی داشته!؟ اصلا فکر نکنید می خوام بعضیا رو گناهشون رو بشورم!؟
می دونم این حرف های من روشنفکرانه است و در عمل خودمم کامل نمی تونم بهشون عمل کنم و آدم ها جور دیگه ای با هم هستند ولی حداقل این حرف ها باعث میشه حسرت گذشته نخوری و خودت رو و دیگران رو توی سرت سرزنش نکنی و فحششون ندی!؟
من الان ده ساله که مریضم و هیچکس به کارم کاری نداره ولی هنوز در اتفاقات گذشته ام تازه اتفاقات جدیدم که میفته بر اساس همون اتفاقات گذشته برای خودم قضاوت می کنم و این خیلی بده که تو گذشته گیر کنی و حالت رو از دست بدی!؟ با آدم های جدیدم از ترس اون قدیمیا بد رفتار کنی ولی چه کنم این همه فلسفه می بافم آخرش با آدم ها همون می کنم که نباید!؟
من از اول بچگی توی یه خانواده مذهبی شیعه بودم کشورم که شیعه بود منطق و فلسفه ی شناختی ما بر اساس این مذهب بود! درست و غلط رو ساده و راحت می فهمیدم!؟ یه چیزایی رو هم از عرفان یاد گرفته بودم ولی پس زمینه ش مذهب شیعه بود!؟
اما تو این سال ها این قدر با مکاتب مختلف آشنا شدم همچنین آدم های مختلف که باورهام زیر و رو شده و دیگه نمی دونم درست چیه و غلط چیه!؟ یک چیزی از نگاهی درسته و در نگاهی دیگر غلط، حتی این طور درست و غلط صفر و یکی نیست یا این یا اون ، می تونه نسبی باشه و این منو گیج می کنه و تصمیم گیری رو برام سخت می کنه!؟
گاهی میگم برگردم به همون حالت قبل اما اون حالتم دیگه برام جذابیت نداره راضیم نمی کنه شیعه گری درسته خیلی چیزهای خوب داشت اما پیش پاافتاده بود ولی نمی دونم هم یعنی نمی تونم از خودم درست و غلط اختراع کنم چون در چنین جایگاهی نیستم و خودم می دونم عقلم محدود هست و خیلی جوانب کار رو نمی بینم ولی بدون دونستن درست و غلط هم نمیشه زندگی کرد!؟
بعضیا میگن باید از کفر و دین گذشت اما نمی دونم معناش اینه که دین رو بزاری زیر پات یا منظورشون چیز دیگه هست مثلا همین درست غلط دین رو روش فکر کنی، نمی دونم شاید این باشه ولی وقتی یه ارزش دینی رو زیر پا می گذاری خودت عذاب وجدان می گیری و به باورات خیانت کردی مگر اینکه واقعا باور نداشته باشی!؟
خیلی گیج و گمم، به قول حافظ : از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
خوب واقعا وحشتناکه درست و غلط رو ندونی!؟ یکی نیست بگه اون موقع که می دونستی عینا اجرا می کردی آیا؟! خیلی خطا کردم و باز هم خطا خواهم کرد تا یاد بگیرم!؟
بعدنوشت: کلا با فرهنگ ایرانی بیگانه شدم!؟ نمی دونم چرا!؟
بعدنوشت بعدی: می دونید دیگه از هر دینی حالم بهم می خوره، حرفای خوب می زنند ولی نمیشه اجراشون کرده، وقتی تو شرایط نامساعد هستی که زندگی خودت در خطره چه جوری می خوای اون جور که زرتشت میگه راست باشی یا اون جور که مسیح میگه بخشنده و مهربان یا اون جور که محمد میگه مطیع و تسلیم خدا!؟
بعدنوشت بعدبعدی: من خیلی بی عرضه ام کسی که وجود نداره به دستورات دینی تا پای جان عمل کنه منم، ایراد از اون ها نیست، ایراد از منه!؟
شاید تنها فایده ی زندگی روشن ضمیری باشه!
این همه درد و رنج بکشی!
این همه درد و رنج ببینی!
تا بری و یه مراحلی رو طی کنی!
تا به نور برسی!؟
اگه برسی یعنی اقبال بلندی داشتی!؟
از بین هر چند هزار نفر یک نفر به این درجه می رسه!؟
این البته خودخواهانه است که من خوشحال باشم اون یک نفر بودم!
اما خوب جای شکرگزاری داره!
بیشتر آدم ها رنج بی معنا می کشند!
اما رنج من تهش یه چیزی داشت!؟
یک چیز گران قیمت!
دیگر تمام زندگی و رنج هایت معنا پیدا می کند!
نور ذات رو دیدی! حتی برای چند لحظه!
این یعنی من زنده ام!
من هستم!
جهان بیهوده نیست!
پشت تمام صورتک ها، یک جانه، یک ذاته!
ما فقط صورت ها رو دیدیم!
صداها را شنیدیم!
خوشم میاد و بدم میاد کردیم!
درست و غلط کردیم!
نور نورست!
تاریکی ذهن من است!
هیچ چیز ثابت نیست!
هیچ چیز حق نیست!
هیچ چیز باطل نیست!
روشن ضمیری ورای این هاست!