باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

پرتو

امشب پرتویی دلم را روشن کرده است نه اینکه چیز خاصی باشد فقط خواستم بگم حالم خوب است و به آینده امیدوار شده ام البته آینده شخصی خودم!؟

دلم خیلی چیزها می خواسته که محقق نشده ولی غمی نیست به جایش هنوز خدا را دارم هنوز مرا دوست دارد هنوز گناهانم می بخشد و به من فرصت می دهد واقعا صبر رو باید از خدا یاد گرفت چون عشق داره صبرم داره مثل کسی که هر روز میشینه پای یک گیاه و نگاهش می کنه و آبش میده و صبر می کنه رشد کنه و ثمر بده!؟ ولی ما آدما ....

من خواب بودم یهو بیدار شدم یادمم نیست چی خواب میدیدم!؟ الانم هم خوابم میاد هم خوابم نمیاد!؟

همیشه دلم می خواست آدم باشم یه آدم کوشا باشم منظم باشم نمی دونم اینا از وسواسه یا چیز دیگه ولی هیچ وقت نتونستم چون باید خودتو تربیت کنی و زورم به خودم نمی رسه واقعیت اینه هر چی بودم معلم های مدرسه ازم ساخته بودن، فکر می کردم خودساخته ام اما نبودم، حالا شاید یه کم بودم ولی مغزم به همون معلم ها شرطی شده!؟ بگذریم!؟

می دونم حالم موقتی هست و صبح که بشه باز غم عالم روی سرم هوار میشه ولی دیگه عادت کردم رنج رو اگر درک کنی خوب و شیرینه، دیگه جزئی از زندگیت میشه بدون اون زندگیت بی معناست!؟

بعدنوشت: بیا باز اینجا نوشتم حال خوبم به یه حال معمولی بدل شد!؟

اعتراف

می دونید من یک مشکل اساسی دارم اینکه تنبلم وقتی به خودم قول میدم پشت گوش میندازم و عمل نمی کنم اگه به یکی قول بدم از ترس رودربایستی و شرمساری به زورم شده انجام میدم اما وقتی به خودم قول میدم با خودم که رودربایستی و شرم و ترس ندارم راستش اون قدرها هم نتیجه ش برام مهم نیست، نه خیلی رقابتیم که بگم در رقابت با دیگران بخوام حتما به فلان چیز برسم نه خودم اون قدر انگیزه ی خواستن دارم، شد شد نشدم نشدم!؟

ولی از طرفی ناراحتم، یعنی موندم این 37 سال چه کردم!؟ همه ش آهنگ گوش دادم و با کامپیوتر بازی کردم یا تو شبکه های اجتماعی چرخیدم و لایک و کامنت گذاشتم!؟ واقعا این کارها چه فایده ای داشت!؟ من دیگه ده دوازده سال از عمر مفیدم مونده بعدش دیگه واقعا کهولت سن و ناتوانی هست، هر کار می خوام بکنم باید در همین چند سال انجام بدم فرصت ندارم اما از همیشه بی انگیزه تر و بی خیال ترم ، تازه دیگه از خدا هم شرم ندارم!؟

واقعا این همه سال درست نشدم بعدشم بعید می دونم درست بشم، همت می خواد یه همت عالی و من دستم خالی، به قول بچه ها دلم می خواد فقط بخورم و بخوابم اما از طرفی می دونم زندگی همه ش بخور و بخواب نیست، اتفاقا بخور و بخواب بیشتر دورت می کنه از زندگی اصیل، به قول شاعرا میشی یه گوسفند که داره پروار میشه واسه اینکه عزرائیل ذبحش کنه ولی واقعا توان ندارم خودم رو تغییر بدم فقط هم این دست خودمه، ما عادت کردیم مثل آدم کوکی یکی کوکمون کنه یه کاری بکنیم به اراده ی خودمون باشه فقط ول می چرخیم!؟

کینه ی خوب

الان که نگاه می کنم می بینم کینه به دل گرفتن از بعضی آدم ها باعث شده از خطرشون دور بمونم اگر می بخشیدمشون باز می رفتم سمتشون  و اون ها معلوم نیست چه بلاهایی سرم می آوردن!؟

اون روز خانمه روی خط رادیو صحبت می کرد می گفت همسرم رو بخشیدم بهش فرصت دوباره دادم ولی اون بهم بازم دروغ گفت و بدی کرد یا خواهرش همین طور، کارشناس رادیو گفت شما فکر می کنید قهرمانید و باید همه رو نجات بدید، هی فکر می کنید باید فرصت دوباره به آدم ها بدید! گفت اینا خواب و خیاله!؟