باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

نامه ای به یک دوست

من خسته ام، عقلم را از دست داده ام، این را وقعا می گویم، موقعی که عقلم مثل آدم معمولی بود به یاد دارم با الان مقایسه می کنم خودم می فهمم تغییر کردم، عشق و دوست داشتن در من مرده است، نمی توانی بفهمی در چه دنیایی زندگی می کنم!؟

مرا رها کن، زندگی خودت را بکن، چرا می خواهی برای خودت مشکل بیافرینی؟! 

این را به هم هر کسی می خواهد به من نزدیک شود می گویم، من دیگر به کسی نزدیک نمی شوم، اعتماد ندارم، نمی دانید در چه زندگی جهنمی هستم، در ذهن من جهنم است، اگر این طور نبود از همه فاصله نمی گرفتم!؟

خسته ام، خسته، بگذارید به حال خودم باشم!؟ ممنون!؟

عاشق عشق

دیروز یه متن در شبکه های اجتماعی دیدم خیلی جالب بود انگار از یک جایی به بعد باید عاشق خود عشق باشی، عاشق اون حس تو قلبت و اگه این طور باشی همیشه حس خوب داری و در بند این نیستی که از عشقت دوری یا داریش!؟

خیلی حس خوبی دارم عاشق عشق بودن همین مرا بس است!؟

 متن این بود:


بدایت عشق به کمال، عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وی عشق است و حیات وی از عشق باشد، و بی عشق او را مرگ باشد. در این حالت وقت باشد که خود را نیز فراموش کند که عاشق وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بیند که نه در بند وصال باشد، و نه غم هجران خورد زیرا که نه ازوصال او را شادی آید ونه از فراق او را رنج و غم نماید. همۀ خود را به عشق داده باشد

چون از تو بجز عشق نجویم بجهان
    هجران و وصال تو مرا شد یکسان

بی عشق تو بودنم ندارد سامان
    خواهی تو وصال جوی خواهی هجران


#عین‌القضات_همدانی