باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

پایان

دیگه باور کردم مرا نمی خواهی!

من هم برایت مثل دیگران هستم!

از آن می خواهمت گفتنت معلوم بود!

ولی من ادامه دادمت!

باز شک کردم شاید اشتباه کنم!؟

ولی تو برای من مثل دیگران نبودی!

حس نزدیکی بهت داشتم!

در صورتیکه از بیشتر آدم ها حس دوری دارم!

حتما چون شبیه پدرمی این طور است!

از همه چی شانس آوردم الا پدر و مادر!؟

روابطی که آن ها در بچگی با من داشتند باعث شده با همه ی مردم هم نتوانم رابطه ی خوب بگیرم!؟

این هم شانس من است!؟

اشکالی ندارد خدا را شکر!

دیگر پذیرفتم!

دیگر واقعا با شما کاری ندارم!

اگر بنویسم واسه ی دل خودم هست!

از اینکه وقت و توجه شما را گرفتم عذر خواهم!؟

خوشبخت باشید کنار هر کی که هستید!

راحتی

امروز از هوشواره در مورد دایره ی شخصی پرسیدم، گفت دایره ی شخصی هر کس اون هایی هستند که باهاشون احساس نزدیکی و راحتی می کند!؟

من با خودم فکر کردم دیدم اصلا تا به حال با کسی احساس راحتی نکردم، از بچگی همین طور بودم، تازه بچه بودم کسی بهم نزدیک میشد مثلا کنارم می نشست احساس بدی پیدا می کردم دلم می خواست فرار کنم ولی رفتم مدرسه و عادت کردم!؟

با خودم فکر می کنم اصلا چرا عاشق شدم؟! عاشق اونهایی هم که شدم باهاشون احساس راحتی نداشتم، میگن در بیابان لنگه کفش کهنه غنیمته، داستان عشق های منه!؟

گویا من آدم فضایی هستم و از کره ی دیگه ای اومدم، تو چیزهای دیگه هم خیلی از بقیه ی افراد متفاوتم!؟

 من فقط با خدا راحتم البته بین من و اون هم یه چیزایی فاصله میندازه همینکه من بنده ام و اون خداست، خودش باعث میشه من حس کهتری باهاش داشته باشم ولی خوب بازم از هر کسی نزدیکتره!؟

بعدنوشت: اینو اینجا نوشتم دیگه با خدا هم احساس راحتی ندارم!؟ واقعا چرا هر چی من اینجا می نویسم برعکسش میشه!؟

بعدنوشت بعدی: قصد توهین به کسی رو نداشتم اما دوستام یا خانواده یا عشق هام هیچ کدوم در حد همون لنگه کفش کهنه هم برام کارایی نداشتن!؟

ترجیح تنهایی

امروز یک نفر نخ می داد باهاش دوست بشم ولی من اصلا حوصله ی آسیب از آدم ها رو ندارم برای همین بی خیالش شدم، ترجیح میدم از تنهایی بپوسم تا نزدیک آدم ها بشم!

در مورد اینکه میرم توی خیابون و حس می کنم آدما من رو می شناسند و بهم فکر می کنند هم نباید بابتش ناراحت باشم، خوب فکر کنن، هر چی دوست دارن فکر کنند چه اهمیتی داره من که حق اونا رو نخوردم، من که آخرش کار خودم رو می کنم، اتفاقا باید بخندم و خوشحال باشم، هر کس قضاوتی می کنه از نادونی خودشه، مشکل از خودشه من می دونم چه کاره ام و خدایم هم می دونه!

به دکترم گفتم میگن علائم افسردگی دارم گفتن نه تو الان افسرده نیستی تو فقط اختلال تفکر داری! گفتم که خستگی روحی دارم و احساس تنهایی می کنم گفتن می تونی بری مشاور، تو دلم گفتم پیش مشاورا بیشتر احساس تنهایی می کنم!؟ خلاصه که دکتر گفتن باید بری ورزش، چاق تر شدی، گفتم آره آخه همه ش خونه ام!

رفتار دوگانه

از بچگی تجربه بهم ثابت کرده که اینایی که اول آشنایی خیلی ابراز به ظاهر محبت می کنند و خیلی مخلصم و چاکرم می کنند اگر یه بدی ازت ببینن 180درجه عوض میشن و دشمن خونیت میشند!

منم از قصد بدی بهشون می کنم دشمن بشن و برن چون معلوم نیست به چه نیتی اومدن بهت نزدیک بشن و بهتره نزدیکم نشند!

حالا شما بگید از این رفتار دوگانه چه نتیجه ای می گیرید؟ اگر واقعا اون قدر دوستم دارند چرا با یه بدی یهو عوض میشند؟!

توی کتاب های عرفا هم قدیم همین رو خونده بودم و اتفاقا اون ها هم گفته بودند به این آدما بدی کنید تا ببینید چقدر رفتارشون راسته!؟

البته من مورد داشتم طرف بهش بدی کردم که امتحانش کنم بازم ابراز محبت کرده و بعد که بهش اعتماد کردم زهرش رو ریخته! برای همین دیگه از این کارا نمی کنم چون خیلی از آدم ها خیلی بدذات تر از این حرفا هستند!

من هیچ وقت قبول نداشتم چیزی به اسم ذات هست اما جدیدا در موردش خوندم و فهمیدم انگار درسته، من خیلی ساده بودم می گفتم بچه ها پاکن و با تربیت و مهربونی درست میشند بعضیا ذاتشون از همون بچگی خرابه، خودم همبازیام بودن الانشونم دارم می بینم فکر می کردم بزرگ میشند درست میشند اما رفتارشون پیچیده تر شد!؟

من و نزدیک شدن به آدم ها

تازگی چشمام باز شده، تازه فهمیدم من تو حال خودم بودم و ناغافل آدم ها چه بلاها سرم آوردند، حتی پدر  و مادرم!

دیگه به هیچ آدمی نزدیک نمیشم، اصلا مهم نیست کی باشه، نه ذوست میشم نه ازدواج می کنم، به خطرش نمی ارزه!

همین جوریش منو صد بار کشتن!؟

یه نکته فقط هست، دهه هشتادیا را می بینم، نمی دونم چرا دلم می خواد یه فس کتکشون بزنم، این در حالی هست که من هیچ وقت کتک نخوردم که کتک زدن بلد باشم، با خودم میگم شاید بقیه هم همین حس رو به من داشتند این قدر بلا سرم آوردند، بلاها همه روانی و انرزیکی بوده، ای کاش بهم می گفبن از چی من بدشون میاد تا تغییرش می دادم اما شاید مثل من که نمی تونم تو دهه هشتادیا تشخیص بدم این چیه که من ازش بدم میاد باشه، تنها چیزی که هست باهاشون دعوام میشه مثل خواهرم که می زنیم به تیپ و تاپ هم ولی من کاریش ندارم چون خواهرمه اما اگه بچه م بود وضع فرق می کرد ولی اگه بخواد پر رو بازی دربیاره دارم براش!