سلام من به دلیل اصرار دوستان دوباره وبلاگ رو فعال کردم، روم نشد این قدر محبت دارند من بی تفاوتی بهشون بکنم البته کمتر می نویسم، این مدت که وبلاگ نداشتم خواب هام به حالت قبلیش برگشت و کمتر چرت و پرت دیدم بیشتر فیلم سینمایی دیدم!
این چند وقت که نبودم با نوشتن واسه دوستانی دیگه و در دفترچه تونستم فکرهای خشونت آمیز و انتقام جویانه و آزاردهنده رو مهار کنم و از دستشون خلاص بشم چند روز این قدر خوشحال بودم که انگار از زمین جدا شده بودم و احساس پوچی هم تقریبا نمی کنم!
می دونید این وبلاگ چیز بدی که داره اینه که بازدیدکننده زیاده و بعد توی خیابون که میری احساس می کنی بقیه می شناسنت و دیگه آزاد نیستی خودت باشی البته من با نام مستعار می نویسم ولی همه اسم خودم رو می دونن این قدر که تابلوام!؟
بعدم آدم های جورواجور میان کامنت الکی و فحش می نویسن اصلا حوصله شون رو ندارم، حوصله ی بحث ندارم، چرا دروغ زود عصبانی میشم وقتی چنین چیزهایی می بینم!
میگم که چرا وبلاگی با عنوان دایی نداریم؟!
تو راهنمایی دایی دوستام بودم آخه این قدر با دایی کوچیکام گشته بودم اخلاقام شکل اونا شده بود خخخخخ
بعد دیگه بینمون فاصله افتاد داییام ازدواج کردن و دیگه سرشون به زندگیشون گرم بود!
خاطرات زیادی ازشون دارم تلخ و شیرین ولی تو شخصیت من خیلی اثر گذاشتن!
دیگه گذشته گذشته، سنی ازمون گذشته، دیگه نه من اون آدم سابق هستم نه اونا، من که رسیدم به اینکه هر چیزی مقطعی داره!
یه بار خاله ام بهم گفت تو دبستان با یه اشخاصی دوستی وقتی مقطعت عوض میشه با یه اشخاص دیگه دوست میشی تو زندگی هم همینه هر مقطعی ایجاب می کنه با یه اشخاصی رابطه داشته باشی سطحت که عوض شد دیگه اون آدما به دردت نمی خورن باید بری سراغ آدم های جدید!
اتفاقا چند سال پیش با بچه های راهنمایی گروه زدیم اولش خیلی خوشحال بودیم همو پیدا کردیم چند بار رفتیم بیرون، یه بار اومدن خونه ی ما اما بعضیا که غریبی می کردن و حرف نمی زدن، بعضیا هم عوض شده بودند به من می گفتن تو هنوز مثل اون موقع هاتی!؟ خلاصه که بعضی ها ازدواج کرده بودند بعضی ها بچه داشتند دیگه واقعا فکر کنم همه مون فهمیدیم اون دوران گذشته و دیگه نمی تونیم بهم نزدیک بشیم بینمون فاصله افتاده بود گروه هنوز هست اما خیلی کم کسی چیزی پست می کنه!
اینجا هم برای من همین طوری شده این دو سال خیلی کنار دوستان خوش گذشت ولی دیگه برام عایدی نداره اینجا بودن، باید یه فضای دیگه و آدم های دیگه ای رو پیدا کنم، خوش باشید، خدانگهدار
سلام دوستان، هر روز میام صفحه ی یادداشت جدید رو باز می کنم می خوام بنویسم اما دستم به بنوشتن نمیره!؟
دیگه اینجا خاصیت خودش رو از دست داده، خوندن وبلاگ های بقیه ی دوستانم برام جالب نیست! دیگه برای همین نمی نویسم!
امروز یه شکلات خوردم توش مورچه بود بعد که نصفشو خوردم فهمیدم!؟ فعلا که چیزیم نشده تو صفحه های پزشکی نوشته بود مورچه باکتری و انگل داره باعث تب و اسهال و استفراغ میشه ولی تو فروم ها آدم ها گفته بودن خوردن چیزی نمیشه!؟ یکی گفته بود یه بار پفک گرفته خورده بعد دیده توش مورچه است!؟
اینو گفتم که تا جایی که ممکن هست از خوراکی های کارخونه ای استفاده نکنید، هوا گرم هست و بهداشت رو رعایت نمی کنن!؟
دیگه منم اعصابم خرابه یعنی پرخاشگر و عصبانی هستم اومدم یه چیزی بخورم شاد بشم که این طور شد!؟ خودمم نمی دونم چمه!؟ واقعا از این وضعم خسته شدم!؟
یک ساعته بیدار شدم و صبحونه خوردم و شبکه های اجتماعی رو چک کردم و اخبار دیدم و نتیجه ی انتخابات رو شنیدم اما حالا هیچ کار ندارم انجام بدم!
هر روز من همینه و ولو میشم یه گوشه و چرت می زنم گاهی فکرم می کنم اما از همه بیشتر دچار ملالم!
امروز توی یکی از وبلاگ ها خوندم این روزها اکثر آدم ها دچار ملال هستند خوشحال شدم دیدم تنها نیستم!
نمی دونم الان چرا این قدر خوابم گرفته؟! ولی خوابم نمیبره فقط چشمام رو می بندم تا مغزم آروم بگیره، مغز بیش فعال من در حال اور شدنه!؟
بعدنوشت: قهوه خوردم خوابم پرید!
نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما حوصله ها کم شده و شتاب بیشتر شده، من خودم میرم رو یوتیوب سخنرانی ببینم ولی یه کم که طرف میاد توضیحات اضافه میده یا خارج موضوع میره می بندمش حوصله شو ندارم، تازه اونایی رو هم که گوش میدم همه ش منتظرم زودتر تموم بشه، هی ثانیه شمار رو نگاه می کنم با خودم میگم بدو بدو!؟
اینا رو گفتم که بهتون بگم من وبلاگ ها رو عضوم، هر نوشته ای بنویسید برام میاد منتها اگر کنجکاوم نکنه نمیام بخونمش یا اگر بی خودی طولانی باشه و خودمم سعی می کنم کوتاه بگم و توضیحات اضافه ندم!
می دونم این شرایط بی حوصلگی و شتاب خیلی بده اما دست خودم نیست مغزم خودش می خواد حالا چی شده که این طور شده فکر کنم تاثیرات شبکه های اجتماعی به خصوص اینستاگرام هست با اینکه خیلی کم اونجا رو سر می زنم اما تاثیرش رو گذاشته باید برم تو طبیعت!