چرا دنیا این طوریه؟!
چرا آدم ها نمی تونن با صلح و صفا کنار هم زندگی کنند!؟
چرا آدم ها میان هم رو خراب کنند یا نابود کنند؟!
هیچی هم نمی تونی بهشون بگی!؟
تا میای جبران کنی میگن گناهه!؟
بابا این قدر گناه دیگرون در حق ما کردن هیچیشون نشد ولی تا ما یه قدم بر می داریم میگن گناهه!؟
تازه یه جا نوشته سرد رفتار کردن با مردم و روی گردوندن هم گناهه، اصلا شاید دل طرف بشکنه!؟
مسخره کردن و تحقیر کردن گناهه!؟
خوب یکی وقتی هی مسخره ت می کنه باید ساکت بشینی؟!
تا کی تحمل؟! تا کی سکوت؟!
دلم شکسته، نمی دونم از کی یا چی!؟
از این روزگار!؟ از این مردم!؟
یه زمانی میگفتم هر کس هر کار می کنه داره شخصیت خودش رو ارائه میده!؟
اما کی برای شخصیت احترام قائله؟!
بی شخصیت ترین افراد اما زورگوترین احترامشون از همه بیشتره!؟
اصلا با شخصیت باشی میگن احمقه!؟
زرنگ کسیه که بزن در روست، زیر و رو می کشه!؟
به خدا خسته شدم!؟
با آدما خوبی اذیتت می کنن، جبران می کنی دشمنت میشن!؟
کاریشون نداری هی میان سیخت می کنند!؟
ای بابا شما چتونه!؟
چی کار به من بیچاره دارید؟! :/
زورم نمیرسه خودم رو درست راه ببرم می خوام دنیا رو درست کنم؟!
زهی خیال باطل!؟
من کلاه خودم رو در این روزگار وانفسا بچسبم بسه!؟
رفتار خودم رو درست کنم بسه!؟
اون حرفا رو به خدا زدم ولی هنوز خسته ام!؟ نمی دونم چطور خستگیم برطرف میشه!؟ فقط خودش می تونه حال من رو خوب کنه!؟
من یه بار دیگه احساسات ناجور داشتم و خودش حالم رو خوب کرد الان هم همین طوره!؟ باید به این خستگی عادت کنم، اینم مثل رنج بشه جزئی از زندگیم!؟ تاوان گناهان و اشتباهاتمه!؟ تازه خیلی کمه به نسبت اونا!؟ من واقعا بدی کردم!؟ بچه بازی درآوردم!؟
منو دور کرده از خودش!؟ یعنی من ناامید شدم و دور افتادم!؟
نمی دونم آیا واقعا ارتباط با جنس مخالف گناه هست یا نه!؟ منظورم دوستی ساده ست، اگر این طور باشه من از همون بچگی که با پسرها دوست بودم گناهکارم ولی خودم این فکر رو نداشتم!؟
من نمی دونم چرا از همون بچگی جنس مذکر رو دوست داشتم درسته اونا دخترا و زن ها رو دوست ندارن ولی من دوسشون داشتم و فکر می کردم این نگرش منفیشون به جنس مونث رو می تونم عوض کنم اما نشد و به جاش خودم آسیب دیدم از طرف همون هایی که دوستشون داشتم!؟
این قدر این الگوی آسیب دیدن از طرف کسی که دوستته برام تکرار شده که دیگه خسته شدم و علاقه ای به ارتباط با آدم ها ندارم و اصلا دیگه از اعتماد نکردن گذشته و به نفرت بدل شده، نه اون نفرت همراه با خشم، یه نفرت خیلی خونسردانه، دیگه نمی خوام خودم رو واسه کسی اذیت کنم یا تیکه پاره کنم، ارزشو نداره، دیگه واسه ی من گذشته از اینکه شاعر میگه دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد!؟
واقعا از سر شدن هم گذشتم یه احساسی دارم که اسمشو نمی دونم البته فکر نکنید مثل جنایتکارا شدم هنوز مقداری آدمیت در من مونده ولی خدا رو چه دیدید شاید اون جوری هم شدم!؟
از 12 اسفند ماه رمضون هست تا 12 فروردین، ده روز قبلش میشه 2 اسفند، از 2 اسفند تا 12 فروردین میشه چهل روز که شما و هر که دیگه که دلش خواست و خودم چله می نشینیم!
یعنی نمازهای یومیه رو می خونیم و روزه میگیریم و هر روز ظهر یه فال حافظ با کتاب می گیریم و صفحاتش رو هم صفحه آخر کتاب یادداشت می کنیم!؟
از همه ی این ها مهم تر اینه که هر روز باید دلمون رو آب و جارو کنیم، یعنی گناه و کار بد نکنیم و کار خوب و محبت کنیم!؟ گناهم که هر کسی میدونه چیه، دروغ نگیم، غیبت نکنیم، به نامحرم نگاه نکنیم، کسی رو فریب ندیم و ... راست حسینی باشیم!؟
اگه این 40 روز رو تنها تو خونه بمونیم بهتره و با خودمون خلوت کنیم و به خود و خدا فکر کنیم در ضمن اگر یه بار خطا کنیم باید از سر دوباره چهل روز رو شروع کنیم!؟
اگر درست اجراش کنیم بعدش فرق حالمون رو می فهمیم تضمینی!؟
بعدنوشت: 3 اسفنده و من چند روز پر تنش رو داشتم قرار بود از دیروز چله رو شروع کنیم اما اصلا نمیشه انجامش بدم!؟ آخر بدقولم!؟
فکر کنم کارهایی که کردم و حرف هایی که زدم باعث شده به رابطه ی بعضی ها با خدا خدشه وارد بشه!؟
خوب من هم مثل هر کسی گمانی از خدا دارم طبق اون جلو میرم اینکه واقعا راه راست همینه رو نمی دونم قرار بود دعوت کننده باشم نه نفرت ایجاد کننده ولی بازم بی تجربگی کردم و کاری کردم بعضی ها از خدا بیزار بشند، این تقصیر منه نه خدا!؟
اگر می خواید از کسی بیزار بشید از من بشید و از من شکایت ببرید پیش خدا، شاید خدا کاری کرد من کمی عاقلانه تر رفتار کنم و از خودخواهی دربیام!؟
فعلا که خودم دارم اعتراف به گناهانم می کنم و آبروی خودم رو می برم و دشمن برای خودم درست می کنم ولی شما با من دشمن بشید با او دشمن نشید که گناه دشمن درست کردن برای او خیلی بیشتر از گناه های دیگه ست!؟
بعدنوشت: حالا اگر نمی خواید با من دشمن بشید و من رو می بخشید من خیلی خوشحال میشم و با کمال میل می پذیرما!؟ خخخخخ
بعدنوشت بعدی: می دانم از من بدتان می آید حتی از طنز نوشتن هایم چه کنم بضاعتم همین بود!؟ من هم گرفتار نفس خودم هستم و هر چه بیشتر پیش می روم انتهایش بیشتر دور از دسترس به نظر می رسد اگر می دانستم قرار است این قدر طولانی شود و این گونه شود اصلا شروع نمی کردم ولی حالا مجبورم ادامه دهم!؟