باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

برای تو

برای تو که عشقت دوباره من را بیدار کرد


از دست من ناراحتی؟!

می دانی هر وقت عاشق شدم این عشق برای این بود که مرا در مسیر و راه بیاورد!

هر بار گم شدم یا خسته شدم یا منصرف شدم، عاشق شدم!

هر بارم عاشق شدم بعد مدتی معشوقم را جوری شناختم که باعث شد ازش فاصله بگیرم!

من در زندگی ام از همان بچگی یک مرد کم داشتم

مجبور بودم خودم برای خودم مرد باشم

و وقتی می بینم خودم از معشوقم مردتر هستم از او دلسرد می شوم!

نمی خواهم اتفاقات تلخ گذشته که در خانواده پدری داشتم تکرار شود بنابراین ریسک نمی کنم و خودم را از رابطه ای که درش تردید دارم بیرون می کشم!

من به تو قول دادم ترکت نکنم اما باز از روی یک احساس مقطعی قول دادم قولی که نمی توانم به آن وفا کنم!

نمی خواستم تو را سرد کنم یا دچار یاس شوی!

درد را در صدایت می فهمم!

ناراحتی! شاید عصبانی هم باشی!

شاید از من متنفر شده باشی!

حق داری 

نمی دانم خوابت دقیقا چه بود که تو را واداشت این کار را بکنی!

تو هم ریسک کردی!

تو از من بیشتر چون تو نام و اعتبار داری

من که بی آبروی و رسوای جهانم!

من فکر می کردم این بار دیگر می شود اما نشد!

خوشحالم که تو عشق دوران پختگی ام بودی!

روزهایی که گذشت جزو قشنگ ترین روزهای زندگی ام بود

ولی من تنها باید بروم

تو هم بیا در راه من

نه برای من، برای خودت

این راه لعنتی همه چیز را از آدم می گیرد!

دیگر نمی توانی عادی زندگی کنی!


من می روم دامن کشان!

دیگر به من فکر نکن!

داستان خضر و موسی و حوادث اخیر

در قرآن و کتاب های معنوی دیگر داستانی هست در مورد شاگردی حضرت موسی در نزد حضرت خضر، در این داستان حضرت خضر کارهای غیر منطقی و غیر اخلاقی انجام می دهد و حضرت موسی نمی تواند تاب بیاورد و در نهایت از هم جدا می شوند.

خلاصه داستان این است که این دو نفر در راه به کشتی سوار می شوند حضرت حضر کشتی را سوراخ می کند بعد در راه نوجوانی را می بینند حضرت خضر او را می کشد بعد هم به خرابه ای می رسند و حضرت خضر دیوار خرابه را تعمیر می کند اما رازی پشت هر کدام از این اعمال است کشتی را برای این سوراخ می کنند چون پادشاه در چند روز آینده کشتی های سالم را برای جنگ می خواسته است و پس دیگر این کشتی به درد پادشاه نخواهد خورد نوجوان را برای این می کشد چون اگر او بزرگ می شد برای پدر و مادر مومنش دردسر درست می کرد و دیوار خرابه را برای این تعمیر کردند چون زیر دیوار گنجی بود که میراث یتیمان بود.

کامل داستان را می توانید در لینک زیر بخوانید

داستان حضرت موسی و حضرت خضرhttps://atlaspress.af/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C-%D9%88-%D8%AE%D8%B6%D8%B1/

متاسفانه در چند روز اخیر بعضی از دوستان این داستان را به حوادث اخیر ربط داده اند ما که نمی دانیم چه می شد اگر حوادث اخیر رخ نمی داد اما نمی توان نتیجه گرفت مثلا کیان اگر زنده می ماند حتما فرزند خوبی برای پدر و مادرش نمی شد! یا از این قبیل نتیجه گیری ها.

به نظر من تنها نتیجه ای که می توان از این داستان گرفت این است که خوبی و بدی رخدادها در وهله ی اول نمی تواند نشانگر خوبی و بدی نتیجه ی آن رخداد در آینده باشد.

حضرت خضر علم آینده بینی دارد ما که نداریم و نمی توانیم با مقایسه کردن و پیدا کردن تشابه میان دو ماجرا نتیجه قطعی بگیریم آینده خود مشخص می کند رفتن کیان و دیگر افراد چه نتایجی خواهد داشت.

انسان های این زمانه

وقتی شعرهای شاعرهای گذشته را می خوانی هر چه به دوران حال نزدیک تر می شویم می بینیم انگار یک چیزی کم کم دارد تغییر می کند.

شاعرها هر چه به قدیم می روی دلی تر شعر می گویند البته اوج شعر پارسی که دوره ی سعدی و مولانا و حافظ بوده است و بعد از آن شعر پارسی افول می کند و با اینکه شاعران زیادی داشته ایم هیچ کدام نتوانسته اند جای این شاعران را بگیرند.

شاعرهای معاصر دیگر آن دل ها را ندارند و بیشتر هم شعرهایشان از ذهن بر می آید یا شاید از دل بر می آید و از فیلتر ذهن می گذرد و این گونه می شود.

در دوران پس از انقلاب اسلامی 57 که دیگر تقریبا شاعر پر آوازه ای ندارم ( به جز چند نفر انگشت شمار ) و دیگر مردم هم علاقه به شعر ندارند اگر هم بخوانند شعر نو می خوانند.

راستی چه شده است که ذهن های بشر این گونه شده است؟ و دل ها دیگر آن دل ها نیست؟! اگر این طور پیش برود در آینده بشر چه می شود؟! هنر چه می شود؟! فرهنگ چه می شود؟!

همان طور که شاعران از دل به ذهن مهاجرت کرده اند ما مردم عادی نیز همین اتفاق برایمان افتاده است معلم های معنوی مثل اوشو اعتقاد دارند ما این قدر درگیر ذهن هستیم که گویا دیوانه شده ایم! و علاج این دیوانگی را مراقبه می دانند.


شاید هم علاج این دیوانگی، عشق باشد باید از نو خودمان و محبت درونمان را بیابیم و بسازیم انسانی رهاتر از بند ذهن.

من در کشمکش

شاید بگویید چرا نویسنده ی این وبلاگ مدام می گوید می خواهم از جامعه و خوب و بدش فاصله بگیرم اما باز می آید و در مورد جامعه می نویسد؟!

خوب شما شرایط من را نمی دانید نمی دانید در چه کشمکشی هستم نمی دانید که به محض این که تصمیم می گیرم ننویسم یک عاملی باعث می شود که بیایم و بنویسم.

در واقع نمی توانم خودم را قانع کنم که در مورد اجتماع ننویسم به خودم می گویم دیگر این را باید بگویم نمی شود و قول به خودم می دهم آخرین بارم باشد اما باز دوباره یک عاملی تحریکم می کند.

می دانم این قدر این اتفاق می افتد تا بالاخره به جایی برسم که به قولی ذهنم رها شود و دست بردارد از گیر دادن به اجتماع، به زندگی مردم، به حاکمان.

حجاب برای چیست؟

اگر حجاب برای این است که زنان را از گزند مردان حفظ کند و این قدر حاکمیت دلش برای زنان می سوزد چرا خودش به زنان بازداشت شده تجاوز می کند؟!

بماند که مردان ایرانی حریص شده اند و اصلا امنیت وجود ندارد و من به عنوان شخصی که همیشه حجاب را رعایت می کند کلی خاطره ی قشنگ از مردان دارم و دوستان دیگرم هم که حجاب را رعایت می کنند همین طور.

هر چه هم می گذرد کنترل مردان بیشتر از دست حکومت خارج می شود و مردان به گمان من چون نمی توانند ارزش واقعی خود را در این جامعه داشته باشند برای آرام کردن خودشان دست به این کارها می زنند.

البته زنانی هم هستند که علاقمند به روابط متعدد با مردان مختلف هستند مردان این زنان را می بینند فکر می کنند همه ی زنان این گونه اند! در واقع کنترل زنان هم از دست حکومت خارج شده است.

حکومت با قوانین شرع بازی کرده است و آن ها را ابزار حکمرانی خود کرده است و همان طور که در پاراگراف اول گفتم اعتقادی به اسلام ندارد این یک نمونه بود که نشان می دهد این آدم ها البته سلامت عقلی هم ندارند.