باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت

ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت


برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت

جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت


در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار

هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت


عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار

گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت


گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت


از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی

گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت


عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه

پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت


حافظ

شطرنج مردونه

امروز یه چیزی خوندم از یه شاعر عرب خیلی بامزه بود!

تا حالا دقت نکرده بودم تو بازی شطرنج مهره ی مونث نداریم!؟

واقعا شاعرا به چه چیزایی توجه می کنند!؟

برای همین همیشه دوستشون داشتم یه چیزایی رو طوری می گن که آدم کیف می کنه!

حتما عربیش خیلی قشنگ تره اما من فارسی شو می ذارم!



اگر در شطرنج،
یڪ مهره‌ے مونث وجود داشت،
بدون شڪ
پادشاہ از عشـق ،جان می‌باخت!
ڪسے نمی‌داند چرا ،،
در شطرنج ملڪه‌اے نیست..
و فقط یڪ پادشاہ وجود دارد؟!
شاید براے این ڪہ ،،،
زن شایستہ نیست بازیچہ قرار گیرد.
نزار قبانی



بعد نوشت:

اینم ببینید:


من چیزی از عشق مان
به کسی نگفته‌ام!
آنها تو را هنگامی که
در اشک های چشمم
تن می‌شسته ای دیده اند


نزار قبانی

گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی

حافظ

غزل ۶۰۶

کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی

یک نفس از درون من خیمه به در نمی‌زنی


مهرگیاه عهد من تازه‌ترست هر زمان

ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی


کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم

مقبل هر دو عالمم گر تو قبول می‌کنی


چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی

عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی


صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت

چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی


از همه کس رمیده‌ام با تو درآرمیده‌ام

جمع نمی‌شود دگر هر چه تو می‌پراکنی


ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او

در تو اثر نمی‌کند تو نه دلی که آهنی


هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی

چاره پای بستگان نیست بجز فروتنی


سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده

سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی


سعدی

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان


مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان


تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان


کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان


بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان


پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان


دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان


با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان


گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان


حافظ