باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا
باده ی دل

باده ی دل

راه امشب می کشد سویت مرا

همزمانی در وبلاگ دیگر

هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد

در خور شکر عطای تو زبانی بدهد


آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است

هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد


چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست

وه چه باشد که به ما طبع روانی بدهد


وحشی از عهدهٔ شکر تو نیاید بیرون

عذر این خواهد اگر عمر امانی بدهد


وحشی بافقی

شادی، شمس تبریزی

شادی همچو آب لطیف صاف به هر جا می‌رسد در حال شکوفة عجیبی می‌روید. و‌من‌الماء‌کل شی حی. آن آبی که این آب از او روید، و از او زنده شود، و شیرین شود، و صاف شود. غم همچو سیلاب سیاه به هر جا که رسد، شکوفه را پژمرده کند و آن شکوفه که قصد پیداشدن دارد، نهله که پیدا شود.
چون خود را بدست آوردی خوش می‌رو. اگر کسی دیگر را یابی دست به گردن او درآور، و اگر کسی که دیگر نیابی دست به گردن خویشتن درآور. چنانکه صوفی هر بامداد نواله‌ای در آستین نهد، و روی در آن نواله کند، گوید: ای نواله، اگر چیزی دیگر یافتم تورستی، و اگر نه تو به دستی
سبحان‌ا…، همه فدای آدمی‌اند و آدمی فدای خویش هیچ فرمود: و لقدکرمنا السموات؟ و لقد کرمنا العرش؟ اگر به عرش روی، هیچ سود نباشد. در دل می‌باید که باز شود. جان کندن همة انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این می‌جستند. همه عالم در یک کس است. چون خود را دانست همه را دانست.
هر که را دوست دارم جفایش آرم، اگر آن را قبول کرد من خود همچنین گلوله از آن او باشم. و‌فا خود چیزی است که آن را با بچة پنج ساله بکنی، معتقد شود، و دوست دار شود، اما کار جفا دارد.
آورده‌اند که دو دوست مدتها با هم بودند، روزی به خدمت شیخی رسیدند، شیخ گفت: چند سال است که شما هر دو همصحبتید؟ گفتند؟ چندین سال. گفت هیچ میان شما درین مدت منازعتی بود؟ گفتند: نی، الا موافقت، گفت: بدانید که شما به نفاق زیستید، لابد حرکتی دیده باشید که در دل شما رنجی و انکاری آمده باشد بناچار. گفتند: بلی. گفت: آن انکار را به زبان نیاوردید از خوف. گفتند: آری
گفت: خیزتا به نماز جنازة فلان رویم. آن ساعت صوفی را پروای آن نبود، گفت: خداش بیامرزد. نماز جنازه این است که خداش بیامرزد. اصل این است. اصل را آن که نداند در فرع شروع کند، البته بازگونه و غلط گوید.
چرا به خدا تضرع ننمایی؟ نیم شب بیدار شوی، برخیز، و دوگانه بگزار! نیاز، نیاز، نیاز! و روی بر خاک نه، دو قطره ببار که خداوندا، اگر انبیا و اولیا را تو نخواهی، چو حلقة بر در مانند، اکنون به من فلان بزرگ را نمودی، چشم مرا به او بینا گردان! طوبی لمن رآنی و لمن رآی من رآنی.

شمس تبریزی

یار تویی

یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا

یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا


نور تویی، روح تویی، عشق جگر سوز تویی

مقصد و مقصود تویی، همدم و همراه مرا


جفت تویی، شاه تویی، خوب بازار تویی

شاد منم، آباد منم، بهتر از این نیست مرا


کعبه کجا، من به کجا، ای بت شیرین بیا

زندگی ام، مردگی ام، بر در جانست مرا


ماهش

حکایت

کسی گفت حجاج خون‌خواره‌ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره‌ای است

نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق

جهاندیده‌ای پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد

کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند وز دیگران کین او

تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار

نه بیداد از او بهره‌مند آیدم
نه نیز از تو غیبت پسند آیدم

به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه

دگر کس به غیبت پیش می‌دود
مبادا که تنها به دوزخ رود

#بوستان_سعدی

غزل ۶۰۲


آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی

ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب
مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی

ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی

گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی

حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی

خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی

با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی

سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

سعدی