ای ایزد یکتا، ای روح تعالا
ای مشفق پنهان، ای یار بی همتا
بر ما نظری نه، یا همنفسی ده
باشد که دوباره، آییم به سویت، با آن نواها
ماهش
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
امشب هوای گریه دارم
نوای ساز تو در سینه دارم
تو خسته جان من خسته جان
چرا سخن آه و کینه دارم؟
نگفتیم که بی گنه
چگونه بی من سر به بالین گذارد؟
شفقتنا شفقتنا بت ساقی
ببخش مرا ببخش مرا یار باقی
مزن مرا مزن مرا
نران مرا نران مرا
مگر مرا چه می شود؟
مگر تو را چه می شود؟
برانیم نداریم شفقتنا شفقتنا
نگر مرا نگر مرا زین بی سر و سامان مرا
نمی روم نمی روم گر چه به جان برانیم
من همانم من همانم تمام کنم ماجرا را
بزن مرا بزن مرا
سزد مرا سزد مرا
گر تو نزنی کی زند مرا
من طاق طاقتانم من پادشاه شاهانم
حریف ندارم و تنها تو را می خواهم
همایونم همایم باش
فریدونم نجاتم باش
سیاوشم تو شاهم باش
منم ماهی تو ماهم باش
تویی ساقی سقایم باش
تویی مطرب دوایم باش
منم ظالم تویی عدلم
تو شاکی و قاضیم باش
ما تلخی جهان به رخ تازه می کشیم
این زهر را زیاده ز اندازه می کشیم
محتاج اشک ما نبود آب و رنگ حسن
از سادگی به چهره گل غازه می کشیم
آشفتگی است لازم جمعیت حواس
بیجا ز چرخ منت شیرازه می کشیم
افسرده است مستی ما چون خمار ما
ما جام را به تلخی خمیازه می کشیم
از گل هزار حلقه رنگین درین چمن
در گوش عندلیب ز آوازه می کشیم
می سوزد از شفق نفس خونچکان ما
تا همچو صبح یک نفس تازه می کشیم
بیشی کمی است شوق چو افتاد بی شمار
دریا کشیم و باده به اندازه می کشیم
چون بلبل دراز نفس منت بهار
صائب درین چمن پی آوازه می کشیم
صائب تبریزی