باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

شورای رهبری

متاسفانه اونایی که میگن ایرانی ها آمادگی دموکراسی را ندارند به نظر می رسد راست می گویند البته بیشتر اینایی که کارهای بچگانه دارند انجام می دهند دهه شصتی به قبل هستند و جوان ها انگار متوجه ترند بگذریم که یه عده از جوان ها عاشق بعضی اشخاص هستند اما نکته ای که لازم است ذکر شود این است از قبل از سلطنت رضا شاه اهل علم پیشنهاد می دادند به جای یک شاه یا رهبر یک شورای رهبری وجود داشته باشد البته در فرهنگ ایرانی آن شوراها هم دو شقه یا چند شقه خواهد شد و هر چند نفر یک جبهه می شوند لازم است این شورا ساز و کاری داشته باشد که افراد مستقل باشند و با هم باندبازی نکنند یا یک نفر کل قدرت را با لابی بازی بدست نگیرد!

خلاصه که قدرت چیز وسوسه کننده ایست البته آدم سالم به دنبال قدرت هر چه بیشتر نیست یک ایرادی در عزت نفس افراد است که به دنبال قدرت می روند، هورنای که می گفت تمام روان رنجورها برتری طلبی دارند حال یا واضح است یا پشت پرده کار می کند تمامشان خوی استثمارگر دارند، آدم وقتی این چیزها را می خواند از خودش وحشت می کند اگر عاقل باشی از هر موقعیتی که برتر واقع شوی فرار می کنی چون می دانی ممکن است به کارهای خیلی وحشتناکی دست بزنی بدتر از کسانی امروز در قدرتند و تو ازشان انتقاد می کنی!


که برد به سوی شاهان ز من گدا پیامی

که برد به سوی شاهان ز من گدا پیامی
که منم چاکر تو می دهم تو را سلامی

منم آن گنه گزیده که دلش ز تو رمیده
برسان ز کویت امروز بر من اندکی کلامی

که شوم زنده و خجسته از همه گسسته
شوم از شوق تو دوباره ز همه جدا تمامی

برسان که من ندارم دگر اینجا کار و باری
جز اینکه اندکی آید ز کویت مرا مشامی

لب تشنه ام و گر چه طلبی گزاف دارم
ولی تو را چه باشد که رسانی مرا طعامی؟

همه روز بر ندارم سر ز کویت ای دوست
منم آن که گفته بودی بزنم به سویت گامی

#ماهش

معشوق

دو چشم آهوانش شیرگیرست
کز او بر من روان باران تیرست

کمان ابروان و تیر مژگان
گواهانند کو بر جان امیرست

چو زلف درهمش درهم از آنم
که بوی او به از مشک و عبیرست

در آن زلفین از آن می‌پیچد این جان
که دل زنجیر زلفش را اسیرست

مگو آن سرو ما را تو نظیری
که ماه ما به خوبی بی‌نظیرست

بیندازم من این سر را به پیشش
اگر چه سر به پیش او حقیرست

خیال روی شه را سجده می‌کن
خیال شه حقیقت را وزیرست

#مولانا

در تغیر روزگار و انتقال مملکت


شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
جمالش برفت از رخ دل فروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
بجز ملک فرمانده لایزال
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدند می‌گفت در زیر لب
که در مصر چون من عزیزی نبود
چو حاصل همین بود چیزی نبود
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چو بیچارگان از سرش
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد
در این کوش تا با تو ماند مقیم
که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم
کند خواجه بر بستر جان‌گداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز
در آن دم تو را می‌نماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز
کنونت که دست است خاری بکن
دگر کی برآری تو دست از کفن؟
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر بر نداری ز بالین گور

#بوستان_سعدی

محمد بن سعد بن ابوبکر


اتابک محمد شه نیکبخت
خداوند تاج و خداوند تخت
جوان جوان‌بخت روشن‌ضمیر
به دولت جوان و به تدبیر پیر
به دانش بزرگ و به همت بلند
به بازو دلیر و به دل هوشمند
زهی دولت مادر روزگار
که رودی چنین پرورد در کنار
به دست کرم آب دریا ببرد
به رفعت محل ثریا ببرد
زهی چشم دولت به روی تو باز
سر شهریاران گردن فراز
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه در
تو آن در مکنون یکدانه‌ای
که پیرایهٔ سلطنت خانه‌ای
نگه‌دار یارب به چشم خودش
بپرهیز از آسیب چشم بدش
خدایا در آفاق نامی کنش
به توفیق طاعت گرامی کنش
مقیمش در انصاف و تقوی بدار
مرادش به دنیا و عقبی برآر
غم از دشمن ناپسندت مباد
ز دوران گیتی گزندت مباد
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار
ازان خاندان خیر بیگانه دان
که باشند بدگوی این خاندان
زهی دین و دانش، زهی عدل و داد
زهی ملک و دولت که پاینده باد
نگنجد کرمهای حق در قیاس
چه خدمت گزارد زبان سپاس؟
خدایا تو این شاه درویش دوست
که آسایش خلق در ظل اوست
بسی بر سر خلق پاینده دار
به توفیق طاعت دلش زنده دار
برومند دارش درخت امید
سرش سبز و رویش به رحمت سپید
به راه تکلف مرو سعدیا
اگر صدق داری بیار و بیا
تو منزل شناسی و شه راهرو
تو حقگوی و خسرو حقایق شنو
چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان
مگو پای عزت بر افلاک نه
بگو روی اخلاص بر خاک نه
بطاعت بنه چهره بر آستان
که این است سر جاده راستان
اگر بنده‌ای سر بر این در بنه
کلاه خداوندی از سر بنه
به درگاه فرمانده ذوالجلال
چو درویش پیش توانگر بنال
چو طاعت کنی لبس شاهی مپوش
چو درویش مخلص برآور خروش
که پروردگارا توانگر تویی
توانای درویش پرور تویی
نه کشور خدایم نه فرماندهم
یکی از گدایان این درگهم
تو بر خیر و نیکی دهم دسترس
وگرنه چه خیرآید از من به کس؟
دعا کن به شب چون گدایان به سوز
اگر می‌کنی پادشاهی به روز
کمر بسته گردن کشان بر درت
تو بر آستان عبادت سرت
زهی بندگان را خداوندگار
خداوند را بندهٔ حق گزار

#بوستان_سعدی