به نظرتون گریه کردن خوبه یا بده؟
میگن گریه لازم هست و واکنش طبیعی بدن به حزن و ناراحتی هست اما پس چرا بعضی آدم ها اون رو نشانه ی نقطه ضعف یا لوس و ننر بودن می دونند؟!
من الان که تا قسمتی تخلیه شدم فهمیدم که اون نیرویی هایی که بیرون نمی ریزیشون و تخلیه شون نمی کنی اتفاقا بهت قدرت و انگیزه برای زندگی در دنیا و رقابت می دهند اگر درونت خالی باشه مثل یک آدم خنثی میشی نه چندان چیزی شادت می کنه نه چندان چیزی ناراحتت!
خوب این یه طوری نیست؟ دیگه انگار آدمیزاد نیستی ایگو نداری حس نداری و این ها هستند که آدم رو به حرکت در می آورند!؟
شاید بگید این چیزها که بهت انگیزه داده بودند منفی بودند اما نمی دونم چه جوری که چیزای خوب و مثبت بهم انگیزه نمی دهند حتما باید تو سختی و ناراحتی قرار بگیرم شاید بی خیال و تنبلم نمی دونم اما می دونم بیشتر آدم ها هم مثل من هستند حالا به خاطر فرهنگه یا تربیت یا ژنتیکمون، نمی دونم!
نظر شما چیه؟ شما هم بعد از اینکه گریه می کنید سردرد میشید و حتما باید بخوابید البته من خشمگینم میشم همینم وای به حال وقتی که خشم و گریه و ناراحتی با هم رخ بده کلا با احساسات مشکل دارم!؟
می دانید خدا در قرآن میگه پروردگارت بر تو خشم نگرفته پس تو هم گدا را نران و یتیم را میازار!
در واقع آدم معامله با خدا می کنه نه آدم ها! آدم ها هر طور می خواهند باشند!
می دانم که هر چه بگذره با آدم های قالتاق تر از گذشته روبه رو می شوم و من هم باید پسندیده باهاشون رفتار کنم!
فکرهای خشمگینانه که نسبت به آدم ها دارم همیشه بوده از اول آدم ها با من خوب تا نکردند!
اما جاش که میرسه نمی تونم خشمم را روشون خالی کنم دلم نمیاد با آدم هایی مهربون بودم که می خواستن سر به تن من نباشه!
نمی دونم چه جوریه که خشم من در جایی که باید بروز کنه به شکل سکوت یا مهربانی بروز می کنه!
می دونید چند وقت پیش توی اینستاگرام یه نفر نوشته بود روانشناس بهش گفته تو دوست داری از بقیه نگهداری کنی چون که خودت اون محبت و نگهداری رو در بچگی دریافت نکردی!
دیدم منم همین طورم و البته داستان خشمم هم که به صورت مهربانی ظاهر میشه یه چیزی تو این مایه هاست اما هنوز نفهمیدم دقیقا چیه!؟
وبلاگ نویسی رو کار بیهوده ای می دونم!
وقتی همه ی محتویات مغزت رو خالی می کنی خودت احساس خوبی می کنی اما اون هایی که میان می خونن بینشون آدم های ناجنس هم پیدا میشه که میان به ضررت از نوشته هات استفاده می کنند!؟
بعد میگی خوب خالی شدم اما می ارزید که چنین دشمنانی پیدا کنم!؟ یه چیزی بدم دست دشمن که باهاش با من بازی کنه!؟
چرا دنیای آدما این طوره نمی دونم!
چرا نمی تونن مثل آدم با هم زندگی کنند!؟
حتما باید این کارها رو با هم بکنند!؟
چرا من نمی توانم عادی زندگی کنم!؟
نمی دانم از اولش غیر عادی بودم!؟
هر وقت هم آمدم خودم را همرنگ جماعت کنم بعد از چند وقت حالم با خودم خوب نبود!؟
من از این حالتی که هستم کیف می کنم!؟
اما گاهی دوست دارم عادی می بودم!؟
مثل دیگر مردم بودم!؟
این همه نعمت دارم اما چسبیده ام به یک چیزی که دیگر خودم را درش باخته می بینم!؟
نه از نعمت هایم لذت می برم نه می توانم کاری برای رسیدن به هدفم کنم!؟
تبدیل شده ام به آدمی که خودش را باخته!؟ زندگی را باخته!؟
من هیچی نیستم!؟ هیچی!؟
امروز داشتم آگهی های استخدام کامپیوتر رو نگاه می کردم حالم از همه شون بهم می خوره!؟
دیگه پولی ندارم هر کارم بخوام بکنم پول می خواد نمی خوام از خانواده بگیرم!؟
دلم می خواست مستقل بودم تنها زندگی می کردم اما جربزه این رو هم ندارم!؟
گاهی دلم می خواد بزنم به کوه و بیابون اما اینم می دونم نمی تونم!؟
ما آدمای متمدن خیلی ضعیفیم، خیلی وابسته ایم، تنبلیم و خیلی چیزای دیگه!؟