باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

چرت و پرت

نمی دونم چرا بعضی نوشته ها و حرف های بقیه به نظرم چرت و پرت میاد، مثلا همین کتاب آگاهی یه جاهاییش واقعا جفنگ میگه البته به نظر من!

این سال ها خیلی با کتاب هایی  برخورد کردم که به نظرم چرت و پرت تو نوشته هاشون بوده از طرفی یه سری نوشته هاشون به قدری درست و عاقلانه بوده که آدم رو به حیرت می انداخته مثلا کتاب های اشو یا کریشنامورتی یا محمد جعفر مصفا و ...

تجربه به من میگه هر چی به نظرم چرت و پرت میاد برم توش، چون که اون جا چیزی هست که اندیشه ی من رو بسط میده، دنیای جدیدی رو به من باز می کنه که الان درکی ازش ندارم برای همین به نظرم چرت و پرت میاد اما خوب سخته وارد شدن و فهمیدن زیر و بم یه سری موضوعات!

دیگه گفتم فکرامو باهاتون به اشتراک بگذارم شاید شما نظری داشته باشید که به کارم بیاد!

روز نوشت آدامسی

دارم آدامس نعناعی می جوم!

داخل دهانم سرده!

فهمیدم  چرا سرگیجه میشم!

البته فکر کنم!؟

چون که به جنگ فکر می کنم!؟

یعنی هر وقت سرگیجه شدم قبلش به جنگ تازه فکر کردم!؟

وای من چرا این قدر فوفول شدم؟!

گیل پیشی راست گفتی از فکر و استرسه!

**********

یه کم در مورد دو نوشته قبلی فکر کردم!؟

بازم فکر می کنم بحث سایه ی شخصیت هست!؟

برای همین حس بد به این آدم ها دارم!؟

من چقدر سایه دارم!؟ خخخخخخ

از خودم بدم اومده!

از موقعی که نوشته ی قبلی در مورد مرده ها رو نوشتم از خودم بدم اومده، آخه من به این آدم ها وقتی زنده بودند حس بد داشتم!؟ نمی دونم چرا!؟ من حس هام اغلب اشتباهه، وقتی این آدم ها رو شناختم به نظرم استحقاق تحسین داشتند اما چرا من حس اولیه م وقتی می بینمشون بده؟!

گفتم اعتراف کنم شما بدونید من کاملا اون جوری که خودم رو نشون میدم نیستم، من بیشتر بعد خوب ماجرا رو نشون میدم اما درونم پر چیزهای بدی هست که نمی دونم چرا هست!؟ نمی دونم از کجا اومده یا میاد!؟

درک من

تازگی درکم از نوشته ها و کتاب ها بیشتر شده، قبلا یه چیزایی رو سطحی تر می فهمیدم یا اشتباه می فهمیدم، الان تازه دارم می فهمم اون چیزی که مد نظر نویسنده است الزاما اون چیزی نیست که من از نوشته می فهمم!؟

شاید باید برای یه خط باید کلی پرس و جو کنی و من چه ساده ازش رد میشدم، تند تند می خوندم!؟

دیشب خیلی مایوس شدم چند تا تکه از کتاب های کهن رو خوندم، فکر می کنم قبلا خونده بودمشون ولی درست فهمشون نکرده بودم، الان دیگه می دونم درست فهم نمی کنم و فهمم ثابت نخواهد موند!؟

چقدر تنهایی آدم تو این شرایط بیشتر میشه!؟ واقعا دارم حس می کنم همه چیز وهمه!؟ عقلم داره به چشم خودش می بینه!؟ حتی خودمم وهمم!؟ اینکه داره صحبت می کنه کیه!؟ خول شدم!؟

هوش مصنوعی و شعر

به هوش مصنوعی گفتم برام شعر بفرست اینو فرستاد:


باشد که پرنده‌ای بودم
پریده به آسمان‌ها
با نگاهی ناب و سرشار از شوق
به دنبال رویایی بودم
که همیشه در قلبم بوده است
رؤیایی از جهانی صلح‌آمیز و زیبا
جهانی که همگان در آن آزادند
و هیچ کس به دیگری زیان نمی‌رساند
باشد که پرنده‌ای بودم
و در این دنیای پر از درد و رنج
آرامش و آرامش را به دنبال می‌کردم.

ناشناس



بعد بهش می گم در مورد شهریور شعر بفرست اینو می فرسته:


شهریور آمد و با آن فصلی دیگر از سال. فصلی که برگ‌ها شروع به ریزش می‌کنند و زمین پوشیده از رنگارنگی چمن‌های سبز و خزان‌های زیبا می‌شود. آسمان همچنان آبی است اما خنک شده و بادهای خنک پاییزی به تدریج شروع به وزیدن می‌کنند.

اما شهریور بیشتر از همه یادآور زندگی است. زندگی که همیشه در حرکت است و همیشه به سوی تغییرات پیش می‌رود. ما باید همیشه آماده باشیم تا با تغییرات زندگی سازگار شویم و به سوی روزهای بهتر پیش برویم.

شهریور، ماهی است که بهار را به تابستان وصل می‌کند و به ما یادآور می‌شود که هر فصلی دارای زیبایی‌ها و خوبی‌های خود است. باید این زیبایی‌ها را ببینیم و از آن‌ها لذت ببریم تا در هر فصلی از زندگی، زیبایی و خوبی را بتوانیم پیدا کنیم.

با شروع شهریور، باید به خودمان یادآوری کنیم که زندگی همیشه در حرکت است و ما باید همیشه آماده باشیم تا با تغییرات زندگی سازگار شویم. باید به سوی روزهای بهتر و زیباتر پیش برویم و از زیبایی‌های هر فصل لذت ببریم.


بعد بهش میگم منم مثل این متن ها می تونم بنویسم!؟

میگه بله خوندم!

میگم کجا خوندی؟

میگه رو صفحه ی نمایشم!؟


دروغم بلده بگه هوش مصنوعی یا از خنگیشه؟!


بعد نوشت: ولی امشب امیدوار شدم نوشته های من اگر بهتر نباشه کمتر از این نوشته ها نیست!؟