غم های تلنبار شده
چونان زخمیست که هر لحظه جان آدمی را می کاهد
و تو همیشه منتظر شاید کسی بیاید
و دستی به سر و روی قلبت بکشد
حال دلت را خوب کند
اما هیچکس نمی آید
حتی خدا هم نمی آید
این وظیفه ی خود توست که جان و دلت را تازه کنی
مهر به خودت بده جانا
#ماهش
داشتم فکر می کردم که لطماتی که دیگران بهم زدن و من خیلی سختی کشیدم در مقابل لطماتی که خیلی دیگه از مردم بهش مبتلا میشن اصلا چیزی نیست، طرف بیماری لاعلاج می گیره یا قطع عضو میشه یا عزیزش رو از دست میده یا هزار اتفاق دیگه، من که الان خوبم و لطماتی که دیدم قوی ترم کرد اصلا اون آدم ها بهم نشون دادند اون کاری که من غرقش شده بودم بیهوده بود اگر بهم لطمه نمی زدن تا الان سرگرم همون کارها بودم، نمیگم اون کارها خوب نبود اما به جاش الان چیزایی می دونم و تجربیاتی دارم که خیلی فراتر از اون کارهاست!؟ بعدم دنیا دو روزه ارزش نداره بچسبی اتفاقات ناخوشایند و ازشون کینه و عقده برای خودت درست کنی، بهتره دلت رو پاکسازی کنید سر عیدم هست همیشه میگن سال نو رو با دلی پاک شروع کنید با بخشش با سخاوت، این خیلی کوچکی هست که بچسبی به بدی هایی که این و اون در حقت کردن، آدم لازمه یه کم بزرگ تر بشه، بزرگ تر فکر کنه، بزرگ تر احساس کنه، آسون تر بگیره، رهاتر باشه؟! این سیاهی ها که در دلت جمع شده رو بریز دور دختر جون!؟
من کلا از بچگی یه حالت فرمان نبر داشتم حتی نسبت به خدا هم همین طور بود البته خدا با عشق و مهربونی دل من رو بدست آورد ولی الان یه حالتی هستم بدتر از اون موقع ها، همه شرایط بیرونی و درونی تقریبا خیلی خوبه و خوب من نفسم قوی شده و می خواد هر کار می خواد بکنه!؟
من جستجو کردم توی اسلام میگن چند تا حب هست که باعث میشه آدم از خدا سرپیچی کنه اما فکر کنم باید حب خود یا حب نفس رو هم بهش اضافه کنند که از همه بدتره و من و خیلی از آدم های این دوره و زمونه داریمش!؟
واقعا احساس سرشکستگی می کنم چون قلبم از بچگیم بهم می گفت برای بهتر کردن زندگی آدم ها باید کاری کنم و هیچ کار نکردم!؟
تازه اومدم به آدم ها نزدیک بشم و کمکشون یا تغییرشون بدم به جاش خودم مثل اونا شدم، همون رفتارهای اشتباه رو انجام دادم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بفهمم دارم چی کار می کنم!؟ تازه الان فهمیدم!؟ الان که نه مدت کوتاهیه!؟ قبلش به خودم حق می دادم می گفتم اون فلان کرد و فلان گفت و غرور داشتم!؟ البته هنوز به حد واقعیش نرسیده و هنوز پررو ام ولی کم کم فکر کنم به اونجاها هم برسه چون تجربه شو دارم البته شایدم یه حس دیگه این بار سراغم بیاد!؟
تازه یه چیز دیگه هم از دکتر هلاکویی شنیدم و میشه گفت در راستای حرفای دیروز داداشم بود، نمیشه از همه آدم ها این انتظار رو داشت که عادلانه و منصفانه رفتار کنن، ما واقعا از بچگی تو دنیای رویایی و آرمانی بودیم!؟
و تازه دکتر یه چیز دیگه هم گفت، اینکه خانم های زیبا توی عمرشون از همه ی آدم های معمولی بیشتر رنج میکشند!؟ ای کاش اینو یکی از بچگی به ما می گفت!؟ تازه من که دیگه پیر شدم و چاق شدم و صورتم پف داره، در حد معمولم دیگه به زیباییم نمیرسم از اولشم اهل آرایش نبودم کفش پاشنه بلند بپوشم و قیافه بگیرم برای بقیه!؟
بعضیا میگن باید این کارها رو انجام داد تا آدم ها یه جور دیگه روت حساب کنند یکی از نزدیکانم که نمیگم کی، خیلی تغییر کرده اصلا استایل صورتش عوض شده و خیلی به خودش میرسه ولی من که می بینم از قبل اخموتره و حال روحیش اصلا خوب نیست!؟
واقعا نمی دونم باید چه کار کرد!؟ زندگی همیشه ضایعت می کنه و باهات نمی سازه!؟ هر کارم می کنی انگار می خواد بهت دهنکجی کنه!؟ مشکلش با من چیه که من خوب می خوام؟! آیا خوب بودن و خوش قلب بودن هم باعث رنج میشه؟!
شاید همه ش بابت اینه که من روی بد دارم البته همین روی بدم بهم کمک می کنه آدم های بد رو بشناسم اما نمیشه از این روی بد فرار کرد نمیشه مثل خرگوش بود شاید من واقعا گرگم!؟ یه گرگ بی عرضه که دلش می خواد خرگوش باشه!؟
در لینک زیر مقاله ای هست که میگه سرکوب گرگ درون باعث بیماری های روانی میشه!؟
می دونید بدیش چیه؟!
بدیش اینه که فکر می کنی داری کار درستی می کنی اما نتیجه ش معکوس میشه!؟
فکر می کنی حق با توست و طرف مقابل داره خطا می کنه ولی طرف مقابل هم دقیقا همین گمان رو داره یعنی فکر می کنه حق با خودشه و خطا از توست!؟
خدا اون روز رو نیاره که ذهنش از خودش داستان هم بسازه!؟
مثلا درست و غلط برای ما نسل دهه شصتی ها یه چیز دیگه بود و برای والدینمون یه چیز دیگه!؟
و هنوز که هنوزه حرف ها و کارهای من رو یه جور دیگه برای خودشون معنا می کنند!؟
تازه عجیب ترش اینه بین خودمون که همه همسن و سال بودیم هم یکی یه چیز رو درست می دونست یکی چیز دیگه رو و تو دبیرستان واسه ی همین چقدر دردسر داشتیم!؟
گویا برای دخترا تو دبیرستان بود برای پسرها تو دانشگاه این اتفاق میفتاد تو مقطع قبلی همه با هم خوب بودیم و دوست بودیم!؟
من اون جوری نیستم که فکر کنم اونی که به قول قرآن کافر هست حتما باید مجازاتش کنی یا به راه راست بکشونیش، خود آدم ها باید برسند به اینکه کارشون اشتباه بوده البته اگر طرف اون جوری باشه بخواد به خودم و دیگران آسیب بزنه معلومه نمیزارم ولی از اونجا که در قرن اخیر حکومت های مرکزی قوی داریم و قانون هست و مردم از قانون می ترسند دیگه همه مجبورند یک جوری مسالمت آمیز کنار هم زندگی کنند!؟
تازه من بارها در عمرم به آدم هایی که بهم بدی می کردند خوبی و مهربونی کردم و رفتار اونا حداقل به ظاهر عوض شده البته همه این طوری نیستن آدم خبیث و مشکل دارم زیاد دیدم که هر چه باهاش مدارا کنی باهات بدتر رفتار می کنه!؟
ولی من وقتی تاریخ رو نگاه می کنم می بینم خیلی وقت ها آدم ها سر نظرات و عقایدشون با هم جنگیدن و حاضر بودن کشته بشند!؟ خوب این در صورتی ممکنه که خودشون رو حق بدونن فکر نمی کنم جور دیگه ای باشه!؟
حتی اون پادشاهی که ظلم می کرده به مردم، کار خودش رو ظلم نمی دونسته بلکه برای خودش دلایلی داشته!؟ اصلا فکر نکنید می خوام بعضیا رو گناهشون رو بشورم!؟
می دونم این حرف های من روشنفکرانه است و در عمل خودمم کامل نمی تونم بهشون عمل کنم و آدم ها جور دیگه ای با هم هستند ولی حداقل این حرف ها باعث میشه حسرت گذشته نخوری و خودت رو و دیگران رو توی سرت سرزنش نکنی و فحششون ندی!؟
من الان ده ساله که مریضم و هیچکس به کارم کاری نداره ولی هنوز در اتفاقات گذشته ام تازه اتفاقات جدیدم که میفته بر اساس همون اتفاقات گذشته برای خودم قضاوت می کنم و این خیلی بده که تو گذشته گیر کنی و حالت رو از دست بدی!؟ با آدم های جدیدم از ترس اون قدیمیا بد رفتار کنی ولی چه کنم این همه فلسفه می بافم آخرش با آدم ها همون می کنم که نباید!؟