باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

می خواهم از قلبم بنویسم!

می خواهم از قلبم بنویسم!

قلبم خیلی زخم است!

از اول بچگی هر کسی رسید قلبم را زخم زد!

من هم از نوجوانی گذاشتمش در صندوق تا بیشتر آسیب نبیند!

دیگر دلم را به کسی نمی دهم! 

مگر اینکه امتحانش را پس داده باشد!

در این روزگار که از هر دو جمله ی آدم ها یکی دروغ است دیگر جای امتحان باقی نمی ماند!؟

این آدم ها رفوزه اند!

پیش خودشان!

پیش خدایشان!

چه بازی ها که با قلبم نکردند!؟

بگذریم!؟

چندین سال است در صندوق را باز کردم تا قلبم بیرون برود!

اما دیگر نمی تواند مثل اولش باشد!

می خواهد!

می خواهم!

اما دیگر یادش رفته است باید چه کار کند!؟

من از آدم بودن در آمدم!؟

نمی دانم چی هستم؟!

این ها را گفتم برای جوان ترها!

که مواظب خودتان باشید!

انتقام بدی دیگران را از خودتان نگیرید!؟

خشمتان از دیگران را سر خودتان خالی نکنید!؟

بعد باید سال ها زمان بگذارید تا خودتان را ترمیم کنید!؟

تازه مثل اولش هم نمی شود!؟

یک روانشناسی هست حتما می شناسینش!

همیشه می گوید: بدترین آسیب ها را خودم به خودم زدم!

کارهایی که خودم با خودم کردم را هیچکس با من نکرده!؟

راست می گوید، برای منم چنین است!؟

آه، امان از این روزگار!؟

متاسفانه رسمش همین است!؟

تا بوده همین بوده!؟

بدتر شده که بهتر نشده!؟

آخر باید چه کرد؟!

نمی دانم!

نمی دانم!

نمیییی دانم!؟

خدا و بندگانش

اگر ما قدرتی را سرسپرده اش شویم انگار او را به خدایی گرفته ایم و خدا هم ما را به همان قدرت واگذار می کند و معمولا اتفاقاتی می افتد که آن قدرت به ما پشت می کند تا ما دوباره به سمت خدا بازگردیم!

فقط قدرت هم نیست، ثروت و پول و سرمایه هم می تواند چنین باشد، وقتی همه ش چشممان به مال دنیاست خدا هم آن را از ما دور می کند تا بفهمیم ثروتمندترین شخص عالم خداست!

معمولا هم در این شرایط تا اوج ناامیدی می رویم و بعد خدا دست ما را می گیرد!

به آغوش خدا بازگردیم که مامن اصلی بشر است، بندگی خدا سرافرازانه است اما بندگی غیر خدا مایه ی سرافکندگی می شود!

و این را هم بدانیم وقتی بنده ی خدا باشیم امتحان می شویم تا خلوصمان محک خورده شود بنابراین به بلا دچار می شویم و این بلا شاید سال ها طول بکشد البته خدا اهداف دیگر هم از بلا دارد مثل اینکه پخته شویم، بزرگ شویم، انسان شویم، درکمان بالا رود و ...

به قول مولانا:

در بلا هم می‌چشم لذات او

مات اویم مات اویم مات او

روزنوشت اعصاب خردی!

از صبح که وبلاگ گیل پیشی رو خوندم اعصابم خرده!

یاد حرفا و کارای پسرا و مردا افتادم!

دلم می خواد جرشون بدم!

ولی زورم نمی رسه!

**********

رفتم نونوایی!

شلوغ بود!

بعد من خلوت شد!

خوراکی هم از سوپرمارکت گرفتم!

**********

دیشب خواب دکترم رو دیدم!

معلم دبیرستانمون بود!؟

ازمون امتحان ریاضی گرفته بود!

داشتیم واسه کنکور آماده میشدیم!

خیلی خنده داره نه؟! خخخخخخ

**********

خودم رو می بینم یاد انیمیشن بچه رئیس میفتم!؟

واقعا یه بچه ام!؟

هیچ وقت این قدر به سرافتش نیفتاده بودم!؟

یه بچه ی ننر!؟

یه بچه که تو همه چیز نظر میده!؟

یه بچه که می خواد همه چیز باب میلش باشه!؟

وای خدای من الان باید می فهمیدم؟!

همیشه می خواستم بزرگ بشم!

حتی وقتی بچه بودم!

ولی تهش می بینم یه بچه ام!؟

مسخره ست!؟

:/ :/

محض خنده

آدما اکثرا دوست دارند خودشون رو بیشتر از چیزی که هستند نشون بدند، تیپ می زنند، آرایش می کنند، ورزش می کنند، از خودشون تعریف می کنند، نقاب های مقبول جامعه می زنند و ...

اما من از بچگیم بین بچه ها که بودم خودم خودمو دست می نداختم که بخندیم دیگه این عادت تو سرم موند، علاقه ی خاصی هم دارم که شلخته باشم و به خودم نرسم و یه کرمی بریزنم سر آدما البته اینا همه ش امتحانه می خوام ببینم کی وایمیسته، کی ولم می کنه، کدوم پر رویی می خواد سو استفاده کنه، کی دلش برام می سوزه، که البته هیشکی دلش برام نمی سوزه، شاید یه دلیل دیگه ش این بوده که خواستم این جوری جلب توجه کنم اما از اون جایی که من هر بلایی سرم بیاد خم به ابرو نمیارم، دیگه بی فایده بوده، سعی می کنم این عادتم رو ترک کنم چون این همه ساله هیچ جواب مثبتی نداده و یه بچه بودم این کار رو کردم و انجام دادنش بچگانه است!؟

اعتقاد در زن و مرد

حتما مردها را موقعی که بحث اعتقادی می کنند دیده اید، حتما دیده اید که عصبانی می شوند و رگ گردنشان بیرون می زند، راستش اغلب مردها این طوری هستند و حتی درکشان برای من که نسبت به زنان دیگر یک مقدار عقلانی ترم سخت است!؟

زن ها معمولا سر قلبشان این طور موضع می گیرند البته من در این مقوله هم سر در نمی آورم و این طور نیستم!؟

من بین زمین و هوا هستم نه زن زنم نه مرد مردم، کلا من در همه چیز بین زمین و هوا هستم مثلا در مذهب، نه با مذهبی ها می جوشم نه با غیر مذهبی ها در آن واحد با هر دو هم خوبم ولی خودم را متعلق به هیچ کدام نمی دانم!؟

در مقوله ی سنت و مدرنیسم هم یک چیزهایی از سنت برداشته ام یک چیزهایی از مدرنیسم و خودم را متعلق به هیچ کدام نمی دانم در آن واحد متعلق به هر دو هستم!؟

این ها را گفتم که بگویم ای آقایان یا اندک خانم هایی که مثل ناموستان از اعتقاداتتان دفاع می کنید آخر کمی فکر کنید آن ها صرفا اعتقاد شما هستند نه خود شما یا ناموس شما، که گفته است باید این طور به آن ها بچسبید؟!

آدم گاهی اعتقادی پیدا می کند اما بعد تجربه ردش می کند، خوب سخت است قبول کنی عمری در اشتباه بودی اما این قدر خودتان را جدی نگیرید همه اشتباه می کنند، اگر عقیده یتان رد شده است خوشحال باشید خدا دوستتان داشته که بیدارتان کرده است اگر با همان عقیده ی اشتباه از دنیا می رفتید که بد تر بود!؟ 

وقتی کسی عقیده یمان را به چالش می کشد یا حتی ایمانمان را به چالش می کشد این یک امتحان است، امتحان این نیست که من بر عقیده ی خود پافشاری کنم، امتحان این است اگر عقیده ام رد شده است من بتوانم با استدلال جدید ثابتش کنم یا هم واقعا عقیده ام منسوخ شده است و من لازم است دنبال عقاید جدید باشم!؟

البته به نظر من عقیده داشتن کلا چیزیست که چشم آدم را کور می کند، بی عقیده بودن این امکان را به انسان می دهد که نظرات مختلف را امتحان کند و به کار ببندد و بهشان بیاندیشد البته احتمال خطا وجود دارد اما به نظرم می ارزد!؟