باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن
باده ی دل

باده ی دل

همانکه هستم، هستم ! صرفا جهت تخلیه ی ذهن

نمی دانم چه بگویم!

نمی دانم چه بگویم!؟

متاسفانه من خیلی نادان بودم و تازه پی بردم!؟

تصمیمات خیلی اشتباهی گرفتم و کارهای خیلی اشتباه تری کردم!؟

تمام عمرم اشتباه کردم!؟

اشتباهات جورواجور!؟

تازه فهمیدم چقدر بی سواد هستم و حق اظهار نظر در خیلی موضوعات را ندارم!؟

هر چند هنوز اظهار نظر می کنم؟؟؟!!!!

این وبلاگ باعث شد هر چی درون سرم چرخ می زد آزاد بشود!؟

از اینکه من را خواندید سپاسگزارم!؟

می دانم عذرخواهی ام دردی را دوا نمی کند اما متاسفم که گاهی بی ادب می شوم، گاهی عصبانی و پرخاشگر می شوم، گاهی سنگدل می شوم، گاهی پرت و پلا می گویم!؟؟!

خیلی سعی کردم خودم تغییر دهم اما باز برگشتم سر خانه ی اول!؟

اصلا دیگر نمی دانم آیا واقعا آدم خوبی هستم یا نه بدم و خودم خبر ندارم!؟؟!

همیشه سعی کردم آدم خوبی باشم اما در عمل نبودم!؟

می دانم الان می آیید و می گویید تو از خیلی ها جلوتری اما آن خیلی ها که شما می گویید کلاهشان پس معرکه است!؟

من یاد گرفتم خودم را با بالاترین خودم مقایسه کنم تا پیشرفت کنم اگر خودت را با پایین تر از خودت مقایسه کنی پسرفت می کنی!؟

البته مقایسه ی وسواسی خودش عامل افسردگی و سرخوردگیست دیگر حواسم هست مقایسه ی واقع بینانه بکنم!؟

می دانید چیزی که آزارم می دهد این است که بدبینم و نمی توانم به دیگران اعتماد کنم!؟

حالا می دانم بیشتر آدم ها نقاب می زنند و این کار را سخت و ترسناک می کند، آدم نمی داند پشت آن ظاهر چه شخصیست و نیتش از رفتارش چیست، همین بی اعتمادم می کند!؟

این طوری زندگی خیلی زجرآور است ولی مجبوریم این زجر را تحمل کنیم!؟

می دانم الان اکثر جامعه همین طورند و این خیلی وحشتناک است!؟

مهاجرت هم بکنیم با این ذهن ها و روان های داغون فرق چندانی به حالمان نمی کند، من می دانم امتحان کردم، از ایران نرفتم اما شهرم را عوض کردم، فرقی نمی کند، بدتر هم شدم!؟

ولی فکر می کنم هر چه سکوت کنم بهتر است فقط یک سری نوشته تربیتی می گذارم، شاید گاهی درد و دل هم کردم البته شاید باز شیطان شوم و شیطنت بکنم، خدا داند!؟

انسان بودن و اخلاقی بودن

من امروز به این نتیجه رسیدم که در جامعه امروز ما نمی شود انسانی و اخلاقی بود چون که ما در شرایطی هستیم که نرمال نیست هر کس به فکر بقای خودش است و آدم ها بهم اعتماد ندارند!

متاسفانه انقلاب نکردیم یعنی شرایط انقلاب هم نداشتیم و این حکومت جوری همه ی راه ها را بسته است که آدم ها از هر روشی استفاده می کنند که فقط زنده بمانند و اینگونه بهم آسیب می زنند!

در این شرایط خیلی باید مواظب باشی چه می گویی چون هر چه بگویی ممکن است بعدا به ضررت استفاده شود!

البته در موقعیت هایی می شود انسانی و اخلاقی عمل کرد اما به صورت ایده آل نمی توانیم در تمام موقعیت ها واکنش انسانی و اخلاقی بدهیم.

انتظار داشتن از دیگران که انسانی و اخلاقی باشند هم جوک است. تشکیل خانواده و فرزند به دنیا آوردن هم جوک است. خدا رحم کند فقط خدا رحم کند!

کتابی به نام فرار از اردوگاه 14 هست که یک آقایی که از کره شمالی فرار کرده است نوشته است لینکش را می گذارم حتما بخوانید. کتابhttps://agahbookshop.com/%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%A7%D9%87-14-(%D9%81%D8%B1%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D9%88%D8%AF%D9%8A%D8%B3%D9%87%E2%80%8C%D9%88%D8%A7%D8%B1-%D9%85%D8%B1%D8%AF%D9%8A-%D8%A7%D8%B2-%D9%83%D8%B1%D9%87-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D9%84%D9%8A-%D8%A8%D9%87-%D8%B3%D9%88%D9%8A-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%8A)_27417

دلم می خواهد از چیزهای خوب بنویسم!

دلم می خواهد از چیزهای خوب بنویسم!

اما دست و دلم نمی رود!

خبرهای بد از هر طرف می آید!

به خودت می آیی می بینی ابروهایت توی هم هستند!

ای کاش کاری می شد کرد!

ای کاش گوش شنوایی بود!

خسته ام از این زندگی پردردسر!

کی قرار است به آسایش و آرامش برسیم!

دیروز می خواستم بروم اعتراضات!

اما زانو ام درد گرفت!

واقعا نمی دانم چه چیز در عمق روان من است که هر موقع می خواهم بیرون از خانه بروم یک جای بدنم درد می گیرد!

از بچگی این طور بودم!

بزرگ ترها فکر می کردند بهانه ی الکی می آورم که مدرسه نروم!

اما واقعا درد داشتم آن هم بدون دلیل!

شاید عمق روان من از معترضین می ترسد!

البته واقعا خودآگاهانه هم ازشان می ترسم!

می ترسم حرفشان را وقتی پیروز شدند عوض کنند!

ما همیشه با ترس زندگی کردیم!

ترس از همدیگر!

بی اعتمادی به هم!

حال دیگر به اوجش رسیده است!

چه نفرینی شده ایم!